آفتاب بود
من درون تو جوانه می زدم
پا گرفته در خیال روشنت
مثل باد، می وزیدم از غروب نیستی
تا طلوع چشم تو…
عشق، حرف ساده ایست
مشق ناتمام بی ستون
با سلام تو تمام می شود
چشم باز می کنم به روی تو
و باز
روزهای تلخ و تیره ام به کام می شود
آفتاب بود
من درون تو جوانه می زدم
پا گرفته در خیال روشنت
مثل باد، می وزیدم از غروب نیستی
تا طلوع چشم تو…
عشق، حرف ساده ایست
مشق ناتمام بی ستون
با سلام تو تمام می شود
چشم باز می کنم به روی تو
و باز
روزهای تلخ و تیره ام به کام می شود
حوا نیستم
که دل خوش کنم به سیب های خاطره ات
…
برهنه تر از ذهن من
در برهوت بودن
رازی نیست
۱- حجم امید باش وَ بر گِرد من بچرخ
با من برقص در هیجان بهار و عشق
بگذار نو شوم
۲- با من صبور باش که آسوده نیستم
با من صبور باش که از ترس نیستی
کز کرده ام درون خودم
با تو نیستم
پیش نوشت:
سرنوشت این شعرگونه این بود که در ترافیک اتوبان صدر حدود یک سال پیش متولد شود و این یک سال هم رنج ناقص الخلقه بودن را به جان بخرد تا بعد از مدت ها سکوت من، در تابستان دیگری دوباره زاده شود.
پروانه می شوم
توی همین شهر که دود ناتمامش تمام گنجشک ها را مسموم کرده
و از بالای بزرگ راه های پیچ در پیج
می روم تا کهنسال ترین درختی که در جنوبی ترین نقطه ی شهر
هنوز از ترس اره های برقی
آیت الکرسی می خواند
و فوت می کند به آدم ها، به پروانه ها و پرنده ها
پروانه می شوم
و بی دغدغه ی روزها و ثانیه ها
ساعت ها به تماشای بچه هایی می نشینم
که توی چهار راه ها گل می فروشند
و گلبرگ های صورت شان روز به روز تیره تر می شود
و روز به روز ساقه هایشان فرسوده تر
عبور می کنم از تمام چراغ های قرمزی که هرگز سبز نمی شوند
و دور می زنم تمامی میدان ها را
و سرگیجه می گیرم از گیجی آدم ها
پروانه می شوم
پیله ی تمام خوشبینی ها را می گشایم و هزار سوال
بال می گیرد در آسمان مه گرفته ی شهرم
هزار سوال در سقوط بی هنگام یک هواپیما بی جواب می ماند
هزار سوال به بهانه ی کودکان فلسطینی
هزار سوال به بهانه ی چیزی که حق من بوده و نمی دانستم
هزار سوال که بی پاسخ ذوب می شود
در گرمای کلافه کننده ی پیاده روهای شلوغ
و ذوب می شود در عرق های صورت پیرزنی
که ساعت ها مچاله می ماند در اتوبوس های واحد
و ذوب می شود
در بستنی کودکی که سهمش از دیدار پدر
همین ثانیه های بی برکت است
پروانه می شوم
و بال می گشایم تا بالای ماشین های پنجاه ساله ی حمل و نقل عمومی
و ماشین های تک سرنشین
که هجوم می آورند به زیرگذری که فاصله ی شرق تا غرب را می شکند
که زندگی سرعت بگیرد
ومن آهسته نگاه میکنم به تراکمی که تمامی ندارد
هیچ زمین لرزه ای این دل ها را نمی لرزاند
هچ بارانی این چشم ها را نمی شوید
و هیچ چیز را نمی شود طور دیگری دید
آسمان خراش ها از ما به خدا نزدیک ترند
می ترسم از طوفان بی نوحی که حواشی شهر را ویران کند
و هزاران نفر فراموش شوند در بستر رودخانه ی خشکی که به دریا نمی رسد
تنه می خورم
از تصورات کودکانه ی ناتمامی که در هوا شناور است
مثنوی می سرایند در سرم از تاراج
لیلی های بی کجاوه ی پایتخت
لیلی وار در من سقوط می کنند مجنون ها
دف می گیرند در ازدحام خیابان ولیعصر
تمام پرسش های بی پاسخ
چرخ می خورند در هیجان لحظه های پروانه بودنم
دور می زنیم خاطرات تمدن های باستان
و فن آوری های نوین را
که هیچ کدام دستی برای گشایش نبوده است
عبور می کنیم از تمام چراغ های قرمزی که هرگز سبز نمی شوند
دور می زنیم تمامی میدان ها را
دور می زنیم…
دور می زنیم …
و در این تسلسل بی حاصل باطل می شویم
بی آنکه عقربه ای از حرکت ایستاده باشد
در دل هایی که نمی لرزند
و چشم هایی که شسته نمی شوند
* * *
تنه می خورم
از بلند ترین ثانیه های پروانه بودنم
و سقوط می کنم تا پایین ترین نقطه ی بودن
تا فراموش شوم در خاکستر هزار پروانه ی پیله گشوده
که در روزهای بحرانی آلودگی قرن جان می دهند
و آب از آب تکان نمی خورد در بستر رودخانه ی خشکی که به دریا نمی رسد
سقوط می کنم از بلند ترین ثانیه های پروانه بودنم
و در جنوبی ترین نقطه ی شهر
هنوز درختی آیت الکرسی می خواند
و فوت می کند به آدم ها
و پروانه ها
و پرنده ها…
۱۵ شهریور ۸۴ و ۱۳ مرداد ۸۵
به من نگو دلتنگ نباشم
وقتی از دروازه های خوشی سرک می کشم آن سو تر
و تمام خنده ها از هجمه ی غبار و دلهره می سوزد
به من نگو دلتنگ نباشم
که عادت نکرده ام به تحمل
مرا سروده اند تا عاشقی کنم
مرا سروده اند تا پنج حرف آزادی را
از لابلای طغیان و آشفتگی و سرزنش و دلتنگی بیرون بکشم
من به تمامی کلمات نقب زدم
-با انگشتهام با سوزش مکرر ناتمامش-
مرحم را کدام خاطره بر من پاشید؟
به من نگو دلتنگ نباشم
و بگذار تا کلماتم همینگونه گیج و سربسته بماند
و بگذار تا پستوی تاریک تصوراتم
در آغوش گشوده ی هیچ صبحی نفس نگیرد
و مرا بگذار
با شاعری که مرا سرود و نمی دانست
کلمات شورانگیز من
در حافظه ی این دفتر نمی گنجد