تنها، سکوت کن وَ نگو فرصتم کم است
وقتی که می روی همه جا رنگ ماتم است
حوا نبوده ای که بدانی بهشت هم
بی اعتبار ِ بودنِ آدم جهنم است!
سهم من از پریدن تو یک غزل سکوت
سهم من از عبور تو یک آسمان غم است
یادم نداده بود کسی، خوب من! که عشق–
با التهاب و حادثه و درد توام است
باشد… گناه هرچه تو کردی به پای من
این قصه ی مکرر حوا و آدم است
تنها مرا به یاد بیاور شبی که باز
در آسمان چشم تو باران نم نم است…
من اگر قرار بود جزئی از طبیعت باشم کوه نبودم حتمن
درخت هم
نه به آن ستبری ام نه به این ایستادگی
جاری ام
آنقدر سبک که نسیم هم بلند می کندم روی دستهاش
درست مثل قاصدک…
جاده می شوم که تو از من بگذری
نه تیره ام نه روشن
غبار خاکستری راهم که بر تن ات می نشینم
خاموش و سبک
برگ برگ ات فرو می افتد از شاخه ام
چشم وا کنی
زمستانم
ناتمام و سرد
بی رنگم
رنگم کن با مداد رنگی ِ بودنت
دستم را بگیر
و از خیابان حادثه ها مرا بگذر
به هیچ عصای سپیدی آنقدر اطمینانم نیست
که به چشمهای تیره ی تو
خیسم کن
در مجادله ی تگرگ و برگ،
پاییز نیستم که فرو افتم از شاخه ات