ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
گرچه من در طلسم پاییز ام ریشه کن در تمامی جانم
ساقه های بلند بودن را بدوان در حریم دستانم
رو به رویای روح من برگرد چشم وا کن به سمت چشمانم
مثل رودی دوباره جاری شو در تن تشنه ی بیابانم
تا من از این رکود بی حاصل برهانم تمامی خود را
گرم و سرخ و غلیظ جاری شو مثل خونی درون شریانم*
مثل حس سرودن یک شعر که مرا تازه می کند هربار
رخنه کن در تمام هستی من، ابر شو ابر شو…ببارانم!
* * *
می وزی بر من و شبیه خودت روح خاموش من می آشوبد
یعنی از این حصار تکراری باید این بار سربشورانم
باید این بار مثل یک طوفان که دگر سد نمی شود راهش
به جنونی دوباره برگردم بشکنم! خم کنم! بکوبانم!
. . .
خواب خاموش شهر را بشکن! تیرگی را مچاله کن در خود!
ذوب کن در تنت تمامم را، تو خدای منی! تو ایمانم!
تا بهشت تو روبروی من است دیگر از مرگ هم نمی ترسم
رو به آغاز دیگری دارد شعله های کبود پایانم…
«سرخ و غلیظ در شریانم وزیده ای شعر است یا جنون به زبانم وزیده ای» مژگان بانو
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۴
تنها، سکوت کن وَ نگو فرصتم کم است
وقتی که می روی همه جا رنگ ماتم است
حوا نبوده ای که بدانی بهشت هم
بی اعتبار ِ بودنِ آدم جهنم است!
سهم من از پریدن تو یک غزل سکوت
سهم من از عبور تو یک آسمان غم است
یادم نداده بود کسی، خوب من! که عشق-
با التهاب و حادثه و درد توام است
باشد… گناه هرچه تو کردی به پای من
این قصه ی مکرر حوا و آدم است
تنها مرا به یاد بیاور شبی که باز
در آسمان چشم تو باران نم نم است…
اسفند ۸۴- تهران
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
پنج شنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
بگو دوباره ببارد به دشت چشمانم دو بی قرارترین ابرهای چشمانت
مباد پلک ببندی مباد خسته شوی، مخواه تشنه بماند دوباره مهمانت
چه اعتراف قشنگی همین که در من تو شبیه معجزه ای نو طلوع کردی و بعد،
مرا به سمت بهاری ترین غزل بردی وَ سخت تازه شدم در هوای بارانت
تو را کدام منادی به سمت من خوانده است؟ وَ از کدام نشانی به من رسیدی تو؟
تو از کدام تباری که اینچنین در من جنون تازه به پا کرده است طوفانت
تو موج موج مرا در خودت رها کردی، به هیچ ساحل امنی نمی رسم در تو
تو را کدام اهورا به هم چنین آمیخت: جنون و شعر و عشق و عطش ریخت در جانت
* * *
نمی شود که در این قصه باز لیلا من…نمی شود که در این قصه باز مجنون تو…
زنانه نیست تمنای من ولی بگذار که باز سربگذارم به روی دامانت
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, طرح, نیمایی
پنج شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۴
(۱.)
تو مثل ماه بلندی و
دست من کوتاه!
پلنگ زخمی این بیشه ها منم آری!
که از نبود تو در درد خویش می پیچم
طلوع کن بر من!
و شانه های خودت را برای من بگشا
که گریه مرهم خوبی برای دلتنگی ست…
(۱۱)
نه به باران
نه به برف
تشنگی در من جز با لبخند تو فرو نمی نشیند
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من
پنج شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴
(۱)
بال گشوده ام با شوق
تنها، دستی باید که اشارتم دهد تا پرواز…
(۲)
پرده ی اول:
دریا بود و تو بودی
خورشید بود و تو بودی
و «عشق»
آغازین سرود آدمیت
که درست قبل از اولین ثانیه های زاده شدن
فرشته ای زیر گوشم زمزمه کرد
پرده ی دوم :
دریا هست و تو هستی
خورشید هست و تو هستی
و آسمان
مرا به ملکوتی می رساند دور
-اگر بال پریدنم باشد-
از کدام روزن از کدام دریچه
پرواز را بیاغازم؟
پرده ی سوم :
دریا هست و
خورشید هست و
آسمان هست
تو اما…
«نسیان»
شروع وسوسه ای دیر در من،
که دیگر نه ایمانم به پنجره هست نه پرواز
(این را درست قبل از اولین ثانیه های سرگردانی
کسی زیرگوشم زمزمه کرد)
و… پرده ی صفر :
بال های پوسیده در پیله را
خط بطلان می کشم از نو
دریا تویی
و خورشید تویی
و آسمان تو
و من
پرنده ای می شوم در آغوشت