ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۲
تو ای پرنده کوچک! ز من چه می دانی ؟ …
که سال هاست درونم سرود می خوانی
گمان کنم که تو را می شناسم …آری! تو
به نثر های خیالی ، به شعر می مانی
تو روح ساده شعر منی و یا اصلا
خود منی تو…شبیه خودم پریشانی!
بگو که با تو چه کرده است درد آدم ها!
هجوم وسوسه چشم های شیطانی…
ولی نگو که شکسته است بال پروازت…
نگو پرنده که از بودنت پشیمانی
گمان نکن که جدا می شوم ز تو …حتی
اگر سکوت کنی و مرا برنجانی
چه می شود که ببخشی شب درونم را
مرا پرنده بخوانی…مرا برقصانی!
* * *
مرا که مثل تو هستم…تو را که مثل منی
کسی رسانده به آغاز بیت پایانی:
بیا که با تو برقصم…بیا که با تو شبی…
پرنده باشم و در من غزل بیافشانی!
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای دیگران
دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۲
“من تو را برای شعر بر نمی گزینم
شعر مرا برای تو بر گزیده است…
در هشیاری به سراغت نمی آیم
هر بار از سوزش انگشتانم
در می یابم که تورا می نوشته ام…” حسین منزوی
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۲
فصل باران گذشت…بهانه مگیر
قسمت ماست لحظه های کویر
قسمت ماست تا سحر نخوابیدن
ناله بر دوش پای در زنجیر
سر ساعت همیشه می بینی
غم در آغوش ماست بی تاخیر!
فرصتی نیست تاببارم من
گل من مرگ را بپذیر…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۲
بابا ببخش دختر خود را …مرا ببخش!
این کودک غریب غزل زاده را ببخش!
بابا مگر نه اینکه دلت آسمانی است؟
پس آشتی! کبوتر خود را بیا ببخش!
من قول می دهم که نرنجانمت ولی…
شیطان اگر نشست به تکرار ما ببخش!
یا نه…قبول! دختر تو لوس و کوچک است
حالا که هست ! تلخی و دعوا چرا؟ببخش!
اصلا به من چه که قدیسه نیستم!
من را معامله کن با خدا….ببخش!
دختر که قحط نیست ! ولی مثل من…نگو
هرگز نگو… نگو که نمی خواهی ام …ببخش!
بابا ببین که غصه قا فیه ام را خراب کرد
من را به جان این غزل بی ریا ببخش!
بگذر…و تا ردیف خودش را نباخته است ،
این دختر نجیب غزل زاده را ببخش!
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
جمعه ۹ آبان ۱۳۸۲
می خواهد از تو شعر بگوید، این آشنای خسته زندانی…
این زن که شکل جنون دارد، وقتی کنارپنجره می خوانی…
وقتی کنار پنجره چشمانت در آسمان آبی بی تردید
انگار یک پرنده رها می شد،انگار یک پرنده نورانی
فانوس چشم های خودت را، از من مگیر در شب پر تردید
این شب…که صبح سپیدش را،آه ای بلند پایه! تو می دانی.
صبح و… هجوم تلخ ندانستن: این جاده آخرش به کجا رفته است؟
یعنی کسی پناه تو خواهد بود ، در تندباد غربت و ویرانی….
* * *
حالا تمام خاطره هایم را ، دارم درون آینه می بینم
اینجا کنار شانه من مردی است، با چشم های روشن بارانی
مردی که مثل هر غم دیگر نیست حزن عمیق چشم غزل خوانش
همزاد توست خاطره ام آری…قدیس جاودانه روحانی!
یادت که هست؟….اول دفتر: تو! با آن درود های اساطیری
حلا غروب و فرصت بدرود است…این لحظه های تیره پایانی…
* * *
بی فایده است از تو سرودن ..آه..بگذار انتهای غزل باشم…
در دفتری که مثل غمی مبهم ، بر شعرهاش مرثیه می خوانی…