ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۲
دست از سر من بردار و چشم از دل این زن، ابلیس!
بگذر و به خویشم بگذار با این دل روشن ، ابلیس!
آن سو تو به من می خندی ، در عمق نگاهت آتش…
این سو من و دستی پر نور…یک آینه بر تن ، ابلیس!
هر لحظه تو را می رانم در ذهن من آری انگار
می سوزد و گر می گیرد یک آیه روشن ، ابلیس!
بیهوده مترسان من را از مرگ و نداری…از درد…
هرگز نرود تیر ترس بر سینه آهن ، ابلیس!
دست از سرم آری بردار ! بگذر و به خویشم بگذار
پایان خوشی درپی داشت تردید : خدا…
من…
ابلیس…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من
دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۲
می خواستم از تو بگویم علی
ولی …
اینگونه شد…
ببخش !
* * *
دیشب تمام وقت
تو در ذهن من بودی
ای ابن ملجم ِ ….
نه!
نمی خواهم ملعون بخوانمت !
وقتی به دست های پر از رحمت خدا دل بسته ام…
احساس می کنم که خدا
حتی تو را
ای بی رحم ترین ِ مردم تاریخ !
هر وقت و هر کجا که بخواهد
از رحمت خودش سیراب می کند…
حتی تو را…
* * *
دیشب تمام وقت
بی آنکه دست خودم باشد
با ترس مبهمی از رنجش علی…
یا از گناه….
ای تیره مرد!
تو در ذهن من بودی
و پیشانیت که آه….
از سجده های مکرر پینه بسته بود…
آخر چگونه شد که شکستی
و سوختی در التهاب گناهی چنین بزرگ؟!….
خورشید را
وقتی دو نیم کردی
و سجده….
خون….
در ذهنت ای ملعون جاودانه تاریخ!
چه می گذشت؟!….
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
جمعه ۲۳ آبان ۱۳۸۲
حالا برای خوهرتان هم دعا کنید!
ای شاعران ساده مبهم…دعا کنید
او می رود به سمت تباهی به سمت مرگ
دستی بر آورید و یک دم دعا کنید
شاید خدا دوباره درونش جوانه زد
ای ابرهای عاطفه نم نم دعا کنید
باران شوید و باز … ببارید…شاید از
شیطان جدا شود…همه با هم دعا کنید
فرصت که نیست پس به کجا خیره اید هان؟!
حالا چه وقت زاری و ماتم؟!…دعا کنید!
این دختر ..آه… بر لبه تیغ می رود
سوی بهشت یا که جهنم … دعا کنید
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۲
من چه اندازه بی قرار توامِ ای پریزاد! ای اهورایی!
مثل باران لطیفی ای ساده! مثل پروانه ناز می آیی!
مثل این شعر های تازه نفس از بهاران و عشق لبزیری
سمت آفتاب ، چشم تو است…روشنی و بلند بالایی
تا صدای تو در خیال من است پٌر شعرم، ترانه می بارم!
مرد من باش تا جوانه زنم در حریم تو ای تماشایی!
کوچه ها رنگ خاطرات منند..روزها از تو رنگ می گیرند
باز هم سایه کن نگاهت را روی این لحظه های رویایی…
از صدایم سکوت می بارد،مثل صحرا بلندم و خاموش…
عطشم را بسوز …ویران کن…آه ای مرد..مرد دریایی!
* * *
زخم بر پشت طاقتم زده ای من ولی مثل کوه ، می مانم
با همین زخم های دردآلود…با همین چشم های بارانی…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
جمعه ۱۶ آبان ۱۳۸۲
عصر دیروز: گرسنگی دلچسب دم افطار…غروب زیبای خورشید از پناهگاه کلکچال و عشق…عشق …عشق…به تو که مرا آفریدی…راستی بهشت تو جز این صحنه های ناب چه می تواند باشد؟
دیروز آخر بریدند پای سپیدار ما را
فردا گمانم بسازند در کوچه ها دار ما را
چشمان تاریکشان آه ….طاقت ندارد ببیند
بر شانه های تغزل چشمان بیدار ما را
وحشت ندارم ، نگویید : “جرات ندارد بماند.”
اینجا دگر سایه ای نیست، سیمای تبدار ما را
قیمت ندارد اگر چه این واژه های پر از درد
شاید کسی دیده باشد آن سو خریدار ما را
دیشب صدایی شنیدم، از عمق آیینه ها بود
آری…کسی آرزو کرد یک لحظه دیدار ما را