با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

غزل

دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۳

غزلی از کبری موسوی

 

 

 

رهروان رفتند و ما ماندیم و جانی سوخته

 

عشق پر پر می زند در آشیانی سوخته

 

فصل معراج است و ما با پای بسته مانده ایم

 

این طرف ما، آن طرف هم نردبانی سوخته

 

ای زمان! پاییز سوم، فصل زخم و آتش است

 

فصل مرگ دختری با گیسوانی سوخته

 

تا شقایق هست و  لاله جام خونین است دل

 

سینه می سوزد به حجم خاکدانی سوخته

 

ابر را امشب به پابوس نگاه آورده اند

 

صد ستاره از میان آسمانی سوخته

 

*

 

سهم ما هم بعد از این از سفره ی شعر و غزل

 

یک بغل درد است و زخم و نیمه جانی سوخته


می خواهم خودم باشم

پنج شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۳

از صمصام.ک:

“…. و برای جایزه ات این شعر را من به تو تقدیم می کنم. من این شعر را ابتدا به انگلیسی نوشتم، بعد هم دیدم که برگردان فارسی­ی آن، شعریتش را از دست نمی دهد. مال تو هرکار که می خواهی با آن بکن. برای اطلاعت می گویم که نسخه ی انگلیسی این شعر در کتاب شعر های انگلیسی ام با نام Sigh at 5 که در ماه سپتامبر از چاپ بیرون می آید آمده است. امیدوارم بپسندی و بپذیری….

می­خواهم خودم باشم

. . . و اول، کلمه بود . . .

برای دخترک شاعرم پریا

خدا که خدا شد

جبریل را فرستاد تا واژه را که پیش از آن، خود، خدای خود بود

به خود بخواند و

با خود هم­خوانش کند

واژه زیرِ بار نرفت و گفت:

ـ”می­خواهم خودم باشم”

آن­گاه نوبت شیطان شد

تا در جامه­ی سرخش، دستک­زنان، رو به واژه کند،

واژه گفت :

ـ”نه،

می­خواهم خودم باشم”

بعد، این چرخه گشت،

مرد آمد و زن آمد و عشق امد و مار آمد،

واژه باز همان گفت.

سپس،

پیامبران از راه رسیدند و بشارت دادند،

پاسخ واژه، باز، همان بود:

ـ ” نه . . “

این­بار،

خدا، خود، سراغ واژه آمد و

به خود خواندش

حرفِ واژه یکی بود:

ـ”می­خواهم خودم باشم”

آن­گاه،

خدای خشم­گین،

شاعران را به نگه­بانی واژه گماشت؛

به چشم هم زدنی

واژه از آن شاعران شد

و شاعرانِ سراز پانشناس، خروشیدند که:

ـاینک نوبت ماست تا خودمان باشیم.

و

از آن روز،

شاعرانِ یاغی نیز

با خدا و شیطان

در یک واژه نگجیدند.

I want to be myself

. . . and, the first thing was the “word’

When God became God,

he sent Gabriel to the “word”,

that had been its own God

since the beginning,

and asked the “word” to join him.

The “word” said:

-“No, I want to be myself.”

Then,

Satan,

in his red suit,

approached the “word”.

The word’s answer was the same:

– “No, I want to be myself.”

Then,

man arrived,

woman arrived,

love appeared,

and the snake followed.

The answer from the “word” was the same.

Then,

all of the prophets arrived,

and called everybody to join them for happiness.

The “word” did not even listen to them.

The “word” was the “word”,

just the “word”,

nothing else.

This time,

God himself came to the “word”,

and asked it to join him.

Again, the “word” said:

-“No, I want to be myself.”

The angry God,

asked the poets to keep an eye on the “word”.

In a blink,

the “word” gave itself up to the poets.

The happy, proud poets,

did not waste time and called themselves free!

free from everything,

everybody.

Since then,

the disobedient poets did not fit any word

that fitted God and Satan!

۱ July 2004


سارا

شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۳

شب می وزد به باغچه سارا چه می شود

 

آینده چیست حدس بزن ؟ها؟چه میشود؟

 

سارا درخت کوچک همسایه سوخته است

 

مرگ همیشه می وزد اینجا چه می شود؟

 

سارا حیاط کوچک ما نقشه ی جهان

 

بعد از گذشت یک سده آیا چه میشود؟

 

سارا مرا کنار همین حوض دفن کن

 

دفتر چه های شعر من اما چه می شود؟

 

سارا نماز صبح شب قهوه های تلخ

 

سجاده و نیایش و خرما چه می شود؟

 

می دانمت که از پس این گریه های تلخ

 

اندوه چشم های تو دریاچه می شود

 

بس می کنم‚بخند!ببین چای می خوری؟

 

شب روشن است…بیهده ما را چه می شود؟

 

حتماً بدوز دکمه ی پیراهن مرا

 

بگذار بگذریم که فردا چه می شود شود

 

 

 

*           *           *

 

 

 

سارا درختهای جهان شعله ور شوند

 

این شعر های اندک اندک اگر بیشتر شوند

 

بگذار تا سکوت کنم شعر چاره نیست

 

بیهوده چشم هات برای چه تر شوند؟

 

سارای پیر!صبح چهل سالگی به خیر

 

چیزی بخوان که چلچله ها با خبر شوند

 

سارای سالخورده ی من ریشه کن به خاک

 

این روز های سرد مبادا تبر شوند

 

این کفشهای خانگی تنگ را مپوش

 

مگذار گامهات چنین مختصر شوند

 

دست از کنون بدار به آینده فکر کن

 

بگذار این درختچه ها هم پدر شوند

 

 شاعر شعرها یادم نیست!!!


دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۲

“من تو را برای شعر بر نمی گزینم

 

شعر مرا برای تو بر گزیده است…

 

در هشیاری به سراغت نمی آیم

 

هر بار از سوزش انگشتانم

 

در می یابم که تورا می نوشته ام…” حسین منزوی


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)