۱-
مرا به سمت تو آورده باز باران ها
ببار بر من از این تشنه تر نخواهم شد!
۲-
چرا باید از برف و باران بترسم؟
مگر نیستی؟
مگر چتر چشمان تو بر سرم نیست؟
بهار است در من بهار!
۱-
مرا به سمت تو آورده باز باران ها
ببار بر من از این تشنه تر نخواهم شد!
۲-
چرا باید از برف و باران بترسم؟
مگر نیستی؟
مگر چتر چشمان تو بر سرم نیست؟
بهار است در من بهار!
جاده می شوم که تو از من بگذری
نه تیره ام نه روشن
غبار خاکستری راهم که بر تن ات می نشینم
خاموش و سبک
برگ برگ ات فرو می افتد از شاخه ام
چشم وا کنی
زمستانم
ناتمام و سرد
بی رنگم
رنگم کن با مداد رنگی ِ بودنت
دستم را بگیر
و از خیابان حادثه ها مرا بگذر
به هیچ عصای سپیدی آنقدر اطمینانم نیست
که به چشمهای تیره ی تو
خیسم کن
در مجادله ی تگرگ و برگ،
پاییز نیستم که فرو افتم از شاخه ات
گرچه من در طلسم پاییز ام ریشه کن در تمامی جانم
ساقه های بلند بودن را بدوان در حریم دستانم
رو به رویای روح من برگرد چشم وا کن به سمت چشمانم
مثل رودی دوباره جاری شو در تن تشنه ی بیابانم
تا من از این رکود بی حاصل برهانم تمامی خود را
گرم و سرخ و غلیظ جاری شو مثل خونی درون شریانم*
مثل حس سرودن یک شعر که مرا تازه می کند هربار
رخنه کن در تمام هستی من، ابر شو ابر شو…ببارانم!
* * *
می وزی بر من و شبیه خودت روح خاموش من می آشوبد
یعنی از این حصار تکراری باید این بار سربشورانم
باید این بار مثل یک طوفان که دگر سد نمی شود راهش
به جنونی دوباره برگردم بشکنم! خم کنم! بکوبانم!
. . .
خواب خاموش شهر را بشکن! تیرگی را مچاله کن در خود!
ذوب کن در تنت تمامم را، تو خدای منی! تو ایمانم!
تا بهشت تو روبروی من است دیگر از مرگ هم نمی ترسم
رو به آغاز دیگری دارد شعله های کبود پایانم…
«سرخ و غلیظ در شریانم وزیده ای شعر است یا جنون به زبانم وزیده ای» مژگان بانو
تنها، سکوت کن وَ نگو فرصتم کم است
وقتی که می روی همه جا رنگ ماتم است
حوا نبوده ای که بدانی بهشت هم
بی اعتبار ِ بودنِ آدم جهنم است!
سهم من از پریدن تو یک غزل سکوت
سهم من از عبور تو یک آسمان غم است
یادم نداده بود کسی، خوب من! که عشق-
با التهاب و حادثه و درد توام است
باشد… گناه هرچه تو کردی به پای من
این قصه ی مکرر حوا و آدم است
تنها مرا به یاد بیاور شبی که باز
در آسمان چشم تو باران نم نم است…
اسفند ۸۴- تهران