با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

پرنده ای می شوم در آغوشت

پنج شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴

(۱)

بال گشوده ام با شوق

تنها، دستی باید که اشارتم دهد تا پرواز…

(۲)

پرده ی اول:

دریا بود و تو بودی

خورشید بود و تو بودی

و «عشق»

آغازین سرود آدمیت

که درست قبل از اولین ثانیه های زاده شدن

فرشته ای زیر گوشم زمزمه کرد

پرده ی دوم :

دریا هست و تو هستی

خورشید هست و تو هستی

و آسمان

مرا به ملکوتی می رساند دور

-اگر بال پریدنم باشد-

از کدام روزن از کدام دریچه

پرواز را بیاغازم؟

پرده ی سوم :

دریا هست و

خورشید هست و

آسمان هست

تو اما…

«نسیان»

شروع وسوسه ای دیر در من،

که دیگر نه ایمانم به پنجره هست نه پرواز

(این را درست قبل از اولین ثانیه های سرگردانی

کسی زیرگوشم زمزمه کرد)

و… پرده ی صفر :

بال های پوسیده در پیله را

خط بطلان می کشم از نو

دریا تویی

و خورشید تویی

و آسمان تو

و من

پرنده ای می شوم در آغوشت


از شعرهایم نمی پرسی؟

پنج شنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۴

کسی از شعرهایم نمی پرسد

و من دستی نمی برم به نوشتن

فارغ نمی شوم از شعرهای نُه ماهه

من مادر خوبی نیستم

واژه ها در من رسیده و نارسیده سقط می شوند

عادت کرده ام به نشنیدن صدای نوزادها در خودم

و به انداختن هر آنچه مرا از دویدن باز می دارد

سبکبال که می شوم بال شعرم می شکند

دلم نمی خواهد اعتراف کنم در من شعر

زاییده ی درد است


تلاقی شعر و جنون

پنج شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۴


تو تلاقی خوبی برای شعرهایم نبودی

و خاطره هایم

که خیس می شدند در حسرت چترهای عابران

حاشیه ی خیابانی که درخت نداشت

*

تو تلاقی خوبی برای شعرهایم نبودی

و شاعری ام

که می باخت دیوارهای کاهگلی اش را

در قمار برج ها و آسمان خراش ها

با ردی از چشم های مادربزرگ

و مویه های نسلی که در تمنای آزادی

پابند اسارتی دیرین شد

* *

من از عصر جادوهای ناتمامم

از عصر آدم های آهنی

بمب های اتم

سلاح های کشتار جمعی

مجنون های قبیله ام از سلول های بنیادین تکثیر می شوند

لیلی ها

بی کجاوه به تاراج می روند در خیابان های همین شهر

در کوچه های تاریک صدای اذانی نیست

* * *

خو نمی کنم

به پنجره های بسته

به نورگیرهای کوچک خانه های تاریک

و دیوارهای سیمانی بلند که چتری می شوند خاطره هایم را

در من همیشه نوسانی است از شعر و شور

شاعری ام هیچ اصلاح نژادی را نمی پذیرد

و من

تلاقی خوبی برای این روزها نیستم…


عادت

پنج شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴

هیچگاه نگفتی “من هم همینطور”

و من تنها به رفتن در خیابانی یک طرفه ادامه دادم

دوست داشتم

دلتنگ شدم

شعر سرودم

و هرگز فکر نکردم می توانستی اگر می خواستی

هیچ گاه نگفتی

و من هیچگاه نشنیدم

و  تو عادت کردی به سکوت

و مرا عادت دادی به گفتن

و ما زوج خوشبختی بودیم

آب می شدم

درست مثل آدم برفی های زمستان توی کوچه

درست مثل یخی از گرمای دستی

و من وارونه زندگی کرده ام همیشه

که از برودت تو ذوب می شدم


بیداری

جمعه ۱۱ شهریور ۱۳۸۴

رسیده ام

نه به انتهای خط ؛ به ابتدای خویش

و قدم می زنم تمام ثانیه ها را در خود

و بهت ناتمام روزها را زیر پا له می کنم

پاییز ناتمام شهر مباد که مرا به خواب زمستانی بَرَد


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)