(۱)
نه نهر شیر می خواهم
ونه جوی عسل
به همین نم نم باران هم قانعم!
(۲)
روز در من آغاز شده است،
حتی اگر چشم هایم همیشه به روی شب گشوده باشد.
در من چیزی شبیه خورشید شکفته است.
درونم واژه ها می تابند.
مثل تمام بچه های بهانه گیر ،
می نشینم تا برایم قصه بگویی.
حالا تمام حرف هایت را می فهمم…
(۱)
از شعر دور افتاده ام اما بیمی نیست ،
که تو خود شعر مطلقی…
* * *
(۲)
غم تو غم من است.
در هیئت بغضی ناخواسته،
که پا می گیرد چونان پیچکی-تلخ-
و می بالد بی مهابا
تا واژه های خواستنی را به اشکی بدل کند
….
از پس این پرده روشن لرزان
هیچ…جز نام تو،که باید باشد و بچرخد
در فضای اتاقم…ذهنم…شعرم…
اما گمان مکن
این پیچک تلخ اگر بر گلویم پیچیده باشد هم
تاب نمی آورم گفتن دوستت دارم را…
اصلا این جمله شیرین اساطیری
واژه نمی خواهد و حرف و حنجره
بگذار همه چیز در اسارت باشد
تنها…نگاهم را دریاب!
آنگاه که برای چیدن خورشید بر می خیزم
شانه های تو نظاره گاه من است…
ای بلند!
پیاله ای برای نوشیدنت نیست مرا
خویش را در چشمانم بیامیز ….