ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۴
تنها، سکوت کن وَ نگو فرصتم کم است
وقتی که می روی همه جا رنگ ماتم است
حوا نبوده ای که بدانی بهشت هم
بی اعتبار ِ بودنِ آدم جهنم است!
سهم من از پریدن تو یک غزل سکوت
سهم من از عبور تو یک آسمان غم است
یادم نداده بود کسی، خوب من! که عشق-
با التهاب و حادثه و درد توام است
باشد… گناه هرچه تو کردی به پای من
این قصه ی مکرر حوا و آدم است
تنها مرا به یاد بیاور شبی که باز
در آسمان چشم تو باران نم نم است…
اسفند ۸۴- تهران
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
پنج شنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
بگو دوباره ببارد به دشت چشمانم دو بی قرارترین ابرهای چشمانت
مباد پلک ببندی مباد خسته شوی، مخواه تشنه بماند دوباره مهمانت
چه اعتراف قشنگی همین که در من تو شبیه معجزه ای نو طلوع کردی و بعد،
مرا به سمت بهاری ترین غزل بردی وَ سخت تازه شدم در هوای بارانت
تو را کدام منادی به سمت من خوانده است؟ وَ از کدام نشانی به من رسیدی تو؟
تو از کدام تباری که اینچنین در من جنون تازه به پا کرده است طوفانت
تو موج موج مرا در خودت رها کردی، به هیچ ساحل امنی نمی رسم در تو
تو را کدام اهورا به هم چنین آمیخت: جنون و شعر و عشق و عطش ریخت در جانت
* * *
نمی شود که در این قصه باز لیلا من…نمی شود که در این قصه باز مجنون تو…
زنانه نیست تمنای من ولی بگذار که باز سربگذارم به روی دامانت
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
پنج شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴
تن تفتیده ی ذهن من و باریدن تو
باز لبریز غزل می شوم از دیدن تو
و مرا می برد انگار به آغوش بهشت
لحظه های خوش و رویایی خندیدن تو
چه تلاقی غریبی است در این خاموشی
دف چشمان من و نِی نِی رقصیدن تو
ببر این بیشه منم وقت شکارم اما
باز می دارَدَم از خویش، خرامیدن تو
یعنی از پشت حصار شب یلدایی خود
دل خوشم ماه من انگار به تابیدن تو
آنقدر تازه و بکری و پر از رمز که من
به جنون می رسم از درد نفهمیدن تو
تو مسیحای منی! معجزه بالاتر از این
که مرا زنده نگه داشته بوییدن تو؟
تشنه ام ! تشنه ترینم وَ مرا می سوزد
عطش لمس تنت، حسرت بوسیدن تو
از بهشت تو بگو باز برانند مرا
کِی رها می کُنَدَم وسوسه ی چیدن تو
به کجا می رسد این عشق خدا می داند
وَ اًعوذُ بِِکََ مِن
حادثه ی دیدن تو!
نیمه ی دی ماه ۸۴
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
پنج شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۴
کاش می شد ولی گریزی نیست باید از این صبورتر باشم
ناگزیرم که در تب تقدیر از خودم از تو دورتر باشم
گفتنش ساده است اما نه! بر نمی آیم از پسش دیگر
آه…از من نخواه خوب من! که از این هم جسورتر باشم
مادرم هی نصیحتم می کرد بروم طور دیگری باشم
گفت باید کمی عوض بشوم یا کمی پر غرور تر باشم
من ولی فکر دیگری دارم دیگر از این حساب ها سیرم
به کسی چه؟ دلم نمی خواد دختری با شعور تر باشم!
خسته ام خسته…شعر هم کافی است دست بردار از سرم تا من
بروم گم شوم برای خودم* بروم از تو دورتر باشم
کاش اما به یاد من باشی روزهایی که سرد و بارانی است
یاد این دخترک که هی می گفت دوست دارم خود خودم باشم!
اردی بهشت ۸۴- کوچه باغ های ازگل- باران
* بروم گم شوم برای خودم کم برای تو دردسر بشوم ( مهدی فرجی)
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۳
غمگین تر از همیشه کنارت نشسته بود
وقتی خزان به روح بهارت نشسته بود
تو در خیال رفتن و در چشم های او
غم واژه های طرح گذارت نشسته بود
در چشم های خسته ی این زن…سوار پیر!
می تاختی وگرد و غبارت نشسته بود
تنها نه اینکه مال تو باشد، پس از تو نیز
عمری به پای ایل و تبارت نشسته بود
یعنی که پنجه های پلنگت نبود و باز
در انحصار مرگ شکارت نشسته بود…
سهم جوانی اش که به پای تو نیست شد
بعد از تو نیز آینه دارت نشسته بود
در خلوت و توهم قبر و سکوت و مرگ
هر عصر جمعه پای مزارت نشسته بود
این سرنوشت بیوه زنان قبیله بود
روزی به جبر قوم کنارت نشسته بود
حالا تو رفته بودی و بعد از تو باز هم
با خاطرات تیره و تارت نشسته بود…