ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
جمعه ۲۳ آبان ۱۳۸۲
حالا برای خوهرتان هم دعا کنید!
ای شاعران ساده مبهم…دعا کنید
او می رود به سمت تباهی به سمت مرگ
دستی بر آورید و یک دم دعا کنید
شاید خدا دوباره درونش جوانه زد
ای ابرهای عاطفه نم نم دعا کنید
باران شوید و باز … ببارید…شاید از
شیطان جدا شود…همه با هم دعا کنید
فرصت که نیست پس به کجا خیره اید هان؟!
حالا چه وقت زاری و ماتم؟!…دعا کنید!
این دختر ..آه… بر لبه تیغ می رود
سوی بهشت یا که جهنم … دعا کنید
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۲
من چه اندازه بی قرار توامِ ای پریزاد! ای اهورایی!
مثل باران لطیفی ای ساده! مثل پروانه ناز می آیی!
مثل این شعر های تازه نفس از بهاران و عشق لبزیری
سمت آفتاب ، چشم تو است…روشنی و بلند بالایی
تا صدای تو در خیال من است پٌر شعرم، ترانه می بارم!
مرد من باش تا جوانه زنم در حریم تو ای تماشایی!
کوچه ها رنگ خاطرات منند..روزها از تو رنگ می گیرند
باز هم سایه کن نگاهت را روی این لحظه های رویایی…
از صدایم سکوت می بارد،مثل صحرا بلندم و خاموش…
عطشم را بسوز …ویران کن…آه ای مرد..مرد دریایی!
* * *
زخم بر پشت طاقتم زده ای من ولی مثل کوه ، می مانم
با همین زخم های دردآلود…با همین چشم های بارانی…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
جمعه ۱۶ آبان ۱۳۸۲
عصر دیروز: گرسنگی دلچسب دم افطار…غروب زیبای خورشید از پناهگاه کلکچال و عشق…عشق …عشق…به تو که مرا آفریدی…راستی بهشت تو جز این صحنه های ناب چه می تواند باشد؟
دیروز آخر بریدند پای سپیدار ما را
فردا گمانم بسازند در کوچه ها دار ما را
چشمان تاریکشان آه ….طاقت ندارد ببیند
بر شانه های تغزل چشمان بیدار ما را
وحشت ندارم ، نگویید : “جرات ندارد بماند.”
اینجا دگر سایه ای نیست، سیمای تبدار ما را
قیمت ندارد اگر چه این واژه های پر از درد
شاید کسی دیده باشد آن سو خریدار ما را
دیشب صدایی شنیدم، از عمق آیینه ها بود
آری…کسی آرزو کرد یک لحظه دیدار ما را
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۲
تو ای پرنده کوچک! ز من چه می دانی ؟ …
که سال هاست درونم سرود می خوانی
گمان کنم که تو را می شناسم …آری! تو
به نثر های خیالی ، به شعر می مانی
تو روح ساده شعر منی و یا اصلا
خود منی تو…شبیه خودم پریشانی!
بگو که با تو چه کرده است درد آدم ها!
هجوم وسوسه چشم های شیطانی…
ولی نگو که شکسته است بال پروازت…
نگو پرنده که از بودنت پشیمانی
گمان نکن که جدا می شوم ز تو …حتی
اگر سکوت کنی و مرا برنجانی
چه می شود که ببخشی شب درونم را
مرا پرنده بخوانی…مرا برقصانی!
* * *
مرا که مثل تو هستم…تو را که مثل منی
کسی رسانده به آغاز بیت پایانی:
بیا که با تو برقصم…بیا که با تو شبی…
پرنده باشم و در من غزل بیافشانی!
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۲
فصل باران گذشت…بهانه مگیر
قسمت ماست لحظه های کویر
قسمت ماست تا سحر نخوابیدن
ناله بر دوش پای در زنجیر
سر ساعت همیشه می بینی
غم در آغوش ماست بی تاخیر!
فرصتی نیست تاببارم من
گل من مرگ را بپذیر…