با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

انتخاب

یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸

همه فکر می کردند فقط خودشان حق انتخاب دارندِ، اما او هم انتخاب می کرد. آن هم خیلی هوشمندانه. مثلن وقتی از آنها خوشش نمی آمد، خودش را کثیف نشان می داد. یا پیر و فرسوده. یا مثلن طوری وانمود می کرد که خیلی تاریک است. یا حتی بعضی وقت ها کاری می کرد که آنها درست همانجا که پایشان را می گذاشتند داخل، بیافتند زمین. یا چراغ ها را دستکاری می کرد که روشن نشوند. یا نمی گذاشت که از در بالکن بوی خوش گل های حیاط پخش شود توی فضا. یا از آشپزخانه بوی متعفنی راه می انداخت که حالشان را به هم می زد. یا کاری می کرد که دور و برش مگس جمع شود یا حتی جانور های دیگر.

این تصمیم را از وقتی گرفت که آن دو تا آمدند و یک سال تمام ماندند و همه ی لحظه ها را به بگو مگو و تحقیر همدیگر گذراندند. دلش نمی خواست آن کلمات را دوباره بشنود. دلش نمی خواست به جای لحظات آرام و موج شیرین دوست داشتن، نفرت دور و برش پخش باشد- مثل بوی تعفن آشپزخانه-. هرچند بعضی وقت ها اصلن نمی فهمید چرا این ها که همدیگر را مثل دو تا رقیب می بینند تا دو تا هم خانه یا آن چیزی که برگه ها می گفتند: زن و شوهر، دارند با هم زیر یک سقف زندگی می کنند. از زن متنفر بود که می خواست به هر قیمتی شده اسمی بالای سرش باشد، ضعیف بود و وابسته. و وقتش که می رسید، جز اینکه قلبش توی دهانش بیافتد* کاری نمی کرد. به نظرش زن روحش را داده بود تنها برای اینکه مرد را مال خود بنامد** ؛ و از مرد متنفر بود که زن را فقط برای این می خواست که عقده های سرکوب شده ی قدرت طلبانه اش را و منیتش را با او ترمیم کند. مثلن با اینکه هربار سر زن فریاد بکشد که چرا بدون اجازه ی او بیرون رفته. یا اینکه بی هوا و تنها برای خالی کردن خودش از اضطراب ها، بی مقدمه زن را بکشاند به رختخواب؛ درست مثل حیوان ها.

برای همین با خودش عهد بست که بعدی ها، دو تا باشند که پیوند بینشان همانطور که روی کارت های عروسی فانتزی دیده بود، پیوند دل ها باشد. نه زاییده ی آن دفترچه هایی که کنارشان دایره های سربی داشتند و تویشان کلی امضا بود که خیلی ها فقط نقاشی می کردند، بدون آنکه به معنی اش فکر کنند. دو تا که با هم بودنشان و زیر یک سقف بودنشان اجبار نباشد. از سر عشق باشد. دلش برای احترام، برای دوست داشتن و برای کلمه هایی که موج می زدند توی فضا تا دو نفر همدیگر را بیشتر بفهمند، تنگ شده بود. دلش برای با هم خوابیدن هایی که مثل شنا کردن دو تا ماهی رها بود توی جریان ملایم یک رودخانه که به دریا می رسید، لک زده بود. دلش لحظات آرام و موج شیرین دوست داشتن می خواست که دور و برش پخش باشد – مثل بوی خوش گل های حیاط-.

وقتی آن دو تا آمدند، توی دلش خدا خدا می کرد انتخابش کنند. آنطوری که شنیده بود، ده سالی می شد که ازدواج کرده بودند و هنوز عاشقانه هم را دوست داشتند. شنیده بود توی محل هردختری عقد می کند، زن را می برند که روی سرش قند بسابد. پس کاری کرد که نور به چشمشان بیاید و دیوارها تازه و روشن. بوی خوش گل های حیاط توی فضا پخش شود و دست های گرم خورشید دلش را نوازش کند. همین شد که آن دوتا، خانه را پسندیدند و قرار شد هفته ی دیگر اسبابشان را بیاورند.  خانه دل توی دلش نبود.

* رجوع شود به قلب من مال تو، این تنها یادگاره. از وبلاگ مکث.

**‌ بخشی از ترانه ی مرد عاشق با صدای بیلی هالیدی.

————————————————————————————–

پی نوشتی بر متن “کلمه های شب“:

آنچه آنجا نوشته بودم بر خلاف برداشت و تصور بخش بیشتر مخاطبانم، نمایش توانایی بخشش یا عدم بخشش من و تنها گلایه هایی شخصی نبود. حتمن قلم من آنقدر پخته نبوده که لایه هایی اصلی این نوشتار در چشم خواننده پر رنگ تر باشد. تلاشم آن بود که دسته های گوناگونی را به تصویر بکشم از اثر آدم ها بر زندگی یکدیگر. و رو کردن آنچه در ذهن من وزن سنگین تری دارد و آن امید و حس اطمینانی است که  به کسی القا می شود و یا از او گرفته می شود به کلمه ای. کلمه ها را باید که بیشتر بسنجیم.

۱۱ دیدگاه »

سلام پریا جان

خیلی زیبا می نویسی

افکارتو دوست دارم

تقریبا تو همه ی جاها باهات همفکرم

انگار روح تو و روح کلملتتو حس می کنم

با افتخار لینکت می کنم

پیش من بیا

خوشحالم می کنی

سبز باشی و موفق و خوشبخت

تا همیشه . . .

۱۸ مرداد ۱۳۸۸ | ۲:۰۵ ب.ظ

خیلی‌ زیباست عزیزم. خیلی‌ سخته بگم چقدر این فضاهای زیبایی رو که تصویر میکنی‌ دوست دارم و چقدر خوندنشون و یا شندینشون از زبان تو برام آرامش بخشه.

۱۸ مرداد ۱۳۸۸ | ۴:۱۲ ب.ظ
کرگدن:

راستشو بگم ؟!
طاقت نیوردم تا آخر بخونم شخصیت رو کشف کنم !
تقلب کردم !
اول خط اول بعد پاراگراف آخر بعد کل نوشته !

۱۸ مرداد ۱۳۸۸ | ۷:۴۶ ب.ظ
رعنا:

پریا جون باور کن تا وقتی خودم عکس ویلای حاجی رو ندیده بودم باورش برام سخت بود. اما آدم برای لحظاتی وسوسه میشد. هر آدمی با یه هدفی میاد تو یه رابطه اما بعضی وقتها روح آدم دیگه نمیکشه و کرم میذاره .
اصلن دنبال مقصر نبودم فقط میخواستم بگم این ماجرا با اینکه خیلی تکراریه اما همین بیخ گوشمون هر روز اتفاق میوفته .
ممنون که بهم سر زدی
با اجازه میلینکمت

۱۹ مرداد ۱۳۸۸ | ۱۰:۳۹ ق.ظ

طرح نهم بر صلیب آویزان شد!

۲۰ مرداد ۱۳۸۸ | ۵:۲۸ ب.ظ

salam paria . bavar kon hameye neveshtehat ro mikhoonam
kami az tanbalie nazar nazashtanam barat ro begzar paye finglish type kardanha . comment hameye mazeye khoondan o neveshtanesh be farsi boodaneshe
anyway
mikhoonamet hamishe khoshgelam . boooooos

۲۰ مرداد ۱۳۸۸ | ۵:۳۰ ب.ظ

عزیزم پریا جونم تو اینقدر مهربونی تو اینقدر خوبی میشه شعر توپولف رو بفرستی به ایمیلم؟ آفرین دختر خوب

۲۱ مرداد ۱۳۸۸ | ۷:۲۴ ق.ظ
زهرا باقري شاد:

سلام. امروز اتفاقی و از سر اجبار آن لاین شدم و اومدم سراغت ..فقط وبلاگ تو و مهسا. بیشتر از این حال ندارم.
اصلا فکرش رو نمی کردم از زبان یه خونه هم بشه چیزی نوشت. خوشم اومد و غبطه خوردم که چرا این جورچیزها به ذهن پوک من نرسیده هیچ وقت…
برای مهسا هم نوشتم که این روزها نیستم..خوب هم نیستم…وقتی بهتر شدم می یام سری می زنم بهتون.حتی مسنجرم رو باز نمی کنم. اما شماره م رو برات میل می زنم.

۲۱ مرداد ۱۳۸۸ | ۱۲:۳۱ ب.ظ
hamed:

تماشای حتی بخش کوچکی از خلاقیت ذهنی ات هم زیباست دکتر پری جان… خیلی خیلی خوب بود این نوشته ات… کلی کیف کردم با خوندنش… توصیف هات گاهی بسیار آسمانی می شوند… دل نشین و روح گشا

۲۲ مرداد ۱۳۸۸ | ۲:۴۹ ق.ظ

به نظرم خیلی خوب همه چیزو به تصویر کشیده بودی بانو

۲۲ مرداد ۱۳۸۸ | ۸:۴۲ ب.ظ
mina:

حسودیم شد بانو!به اون قبلی البته نه به این!
تا حالا داستان نخونده بودم ازت، اون شته خیلی خوب بود کلی بهت افتخار کردم
این رو یک جاهاییش بدجور خورد تو ذوقمفکر کنک زیادی شعاری بود یا کلیشه؛ مخصوصا از وسگ پاراگراف دوم، سوژه خوبیه میدونی عاطفه اعتقاد داشت کتابها هستن که مارو انتخاب می کنن تا بخونیمشون! من به این حرفش رسیدم :)الان ۱۵ ساله می خوام بوف کور رو بخونم ولی اون نمی خواد!!!!!!!!!!!!

۲۵ مرداد ۱۳۸۸ | ۸:۴۸ ق.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)