ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها, مهاجرت
پنج شنبه ۱ تیر ۱۳۹۱
مهاجرت که می کنی، وقتی از کشوری به کشوری می روی، از فرهنگی به فرهنگی، از سیستمی که بیست و چند سال به آن عادت کرده ای- نه اینکه پذیرفته باشی اش- به سیستمی تازه، زندگی رویه ی تازه ای از چالش ها را هر روز و هرروز نشان ات می دهد، تا کی؟ هنوز نمی دانم. هر کار کوچکی می تواند یک اولین باشد و پیدا کردن راه و چاه این اولین ها کار آسانی نیست. زمان می برد و انرژی. خصوصن اینکه فکرت این باشد که باید این سیستم تازه را یاد بگیری، این فرهنگ تازه را، این زبان تازه را و نباشی مثل خیلی از مهاجرها که تن شان سفر کرده اما روح شان جا مانده.
و چقدر می تواند تشنگی تجربه های تازه و بالیدن و رهایی از تنش ها در جایی که بیست و چند سال به آن تعلق داشته ای زیاد باشد، که حتی یک بار، یک بار هم نشود که توی همه ی این سختی های تازه با خودت بگویی چرا سفر کردم؟
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها
چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱
اگر قرار بود از همه ی کاستی هایم فقط و فقط یکی را انتخاب کنم، بگویم به غول چراغ جادو که دودش کند و خلاص شوم، می گفتم: “اینکه نظر دیگران برایم اهمیت دارد”. یک دوستی داشتم در تهران که وقت وقتش می گفت: به تخم نداشته ام! از ادبیاتش که بگذریم، عقیده دارم این تفکر باید همه گیر شود. قصه دارد. می گویم حالا.
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها
سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۱
آنچه مرا از تو می هراساند تنها رویه ی تاریک تو نیست، نیمه ی خفته ی تاریک من است که در حضور تو، انگار بر لبش بوسه زده باشی، بیدار می شود.
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها
سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۱
تحقیق کردن و دانشجوی دکترا بودن نتیجه اش فقط خبره شدن در زمینه تحقیقاتی ام و مقاله چاپ کردن نبوده. می بینم چطور هر روز و هرروز چشمم بازتر می شود و ذهن ام پخته تر. چطور یاد می گیرم زیر و بم های منطقی تر بودن و منطقی تر فکر کردن را و دورتر می شوم از سفسطه بازی ها.
یاد می گیرم که همینطور دیمی نمی شود حرف زد، کلی گویی کرد و به جایی نرسید. که همینطور الکی نمی شود هر حرفی را قبول، یا بی دلیل رد کرد. یاد می گیرم که بعضی کلمه ها خطرناکند و بار سنگینی پشتشان دارند، کلمه هایی که در محاوره های روزمره و در بحث ها مثل نقل و نبات به کار می بریم گاهی. بعضی کلمات سم دارند و ما بی خبریم.
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها
سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۱
چرا همیشه خواب آنچه را می بینم که دوست دارم از ذهن ام پاک شود؟ چرا رشته های گذشته اینطور بر من تنیده می شود در خواب. آن خانه ها، آن آدم ها، آن احساس زجر آور دلتنگی. آن خانه های دورتر، آن آدم های دور، آن رابطه های خونی که دلم را خون کرده. چرا خواب ابر نمی بینم؟ چرا خواب دشت نمی بینم؟ چرا خواب کوه نمی بینم؟ چرا خواب درخت نمی بینم؟ چرا همه ی خشم های فروخورده ام، همه ی حرف های نزده ام، همه ی فریادهای نکشیده ام در خواب به من هجوم می آورند؟ چرا خواب دریا نمی بینم؟