ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها
دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۱
این روزها به دوستی ها فکر می کنم به نیاز آدمی به آنگونه دوستی که بشنود، که بی دریغ و بی کنایه باشد و همراهت و همرازت.
در این شهر، جز عشق که دوست همیشگی من بوده و هست، دوستی ندارم. گاهی اما نیاز به شنونده ی تازه ای هست. گاهی نیاز به یکی هست که باشد.
از مدرسه ای به مدرسه ای رفتم، از شهری به شهری، از کشوری به کشوری. چطور همه ی زنجیره ی دوستی هایم بدل شد به یک زنجیر مجازی که هیچ جای خالی را در دلم پر نمی کند؟
حالا که جا گرفته ام اینجا و قول می دهم این شهر را این خاک را ترک نکنم، ترکم می کنند آدم ها برای آینده ای بهتر. همانطور که من ترک کردم آدم ها را برای آینده ی بهتر.
***
پی نوشت:
امروز مریم می گفت برای یک کودک تغییر مدرسه می تواند فشار و استرسی به اندازه ی وقتی در بزرگسالی یکی از عزیزن آدم می میرد داشته باشد. دلم برای خودم برای خود کوچک سال های دورم سوخت. به خودم حق دادم که سال ها درگیر اضطراب بوده باشم. کاش انرژی و وقت داشتم داستان زندگی ام را ادامه می دادم. فایده دارد یعنی؟
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها
دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۰
آخرین دیدارمان آن تابستان بود، قبل از عروسی ام. بیبی خانه ی شهره بود. دایی هم بود. بیبی فکر می کرد دایی برادرش است. من را که دید خندید. شاد شد و دست هایم را گرفت. اما اسمم را به یاد نیاورد. مرا نشناخت… همان روزها پذیرفتم که بیبی برای من تمام شده. هرچند دلم به درد آمد و اشک ریختم، خیلی بیشتر از وقتی که شنیدم مُرده.
مرگ بیبی برای من آن لحظه بود که حس کردم هیچ رشته ای بین او و من نیست. من برای بیبی یک غریبه بودم. غریبه ای که حس می کنی می شناسی اش. غریبه ای که حس می کنی با خاطرات خوشی در ذهن ات پیوند خورده، اما نمی دانی کجا، کِی؟ نمی دانی کدام خاطره؟
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها
پنج شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۰
صفت از ”خودبیگانگی” آیا کاربرد درستی دارد؟ غیر از این است که در هرلحظه تنها خود فرد می تواند قضاوت کند چه اندازه از ”خود” دور یا به ”خود” نزدیک است؟ چه اندازه با ”خود” آشنا یا از ”خود” بیگانه است؟ بهتر نیست لغت ”از ما بیگانگی” را جایگزین ”از خود بیگانگی” کنیم؟ وقتی این صفت برچسبی می شود برای کسانی که از نُرم های اخلاقی، اجتماعی، سیاسی و مذهبی ما فاصله گرفته اند؟
***
پی نوشت: لطفن جمله را نقد کنید نه من را به عنوان نویسنده. من در این جمله به کسی توهین نکرده ام پس به من توهین نکنید و شخصیت مرا ناعادلانه قضاوت نکنید. مثلن شما با خواندن این جمله نمی توانید به این نتیجه برسید که من از همه ی بخش های فرهنگ ایرانی بیزارم. شما با خواندن این جمله نمی توانید به این نتیجه برسید که من در برابر کاستی های موجود در ایران شانه بالا انداخته ام. شما با خواندن این جمله نمی توانید به این نتیجه برسید که من خود را با بقیه ایرانی ها متفاوت می دانم. شما با خواندن این جمله نمی توانید به این نتیجه برسید که پروسه ی تغییر و رشد تفکرات من چگونه بوده است. (اشاره به بحثی که پیش از این در جایی دیگر رخ داد که شاید بعدها درباره اش بنویسم)
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها, مهاجرت
پنج شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۰
زندگی یک مهاجر یک زندگی معمولی نیست. نمی تواند باشد. این را وقتی کسی چمدانش را می بندد و راهی سرزمین تازه ای می شود باید بداند. مهاجرت تنها تغییر زمین نیست. تغییر فرهنگ و زبان است، تغییر عادت های ریز و درشت، کشف رسم و رسوم ها، کشف قاعده ها و قانون ها. باید که خو بگیری به همه ی این تازگی ها و آغوش بازی داشته باشی برای همه ی این تغییرها. مهاجرت شجاعت است.
۱۴ سپتامبر ۲۰۱۱
کافه Rosteriet
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها
چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۸۹
آخرین ساعت های دهه ی سوم زندگی ام را می گذرانم.
فردا سی ساله می شوم.