رسیده ام
نه به انتهای خط ؛ به ابتدای خویش
و قدم می زنم تمام ثانیه ها را در خود
و بهت ناتمام روزها را زیر پا له می کنم
پاییز ناتمام شهر مباد که مرا به خواب زمستانی بَرَد
رسیده ام
نه به انتهای خط ؛ به ابتدای خویش
و قدم می زنم تمام ثانیه ها را در خود
و بهت ناتمام روزها را زیر پا له می کنم
پاییز ناتمام شهر مباد که مرا به خواب زمستانی بَرَد
من به درخت احتیاج دارم برای بودن
به هوا تا نفس بکشم
به علف ها تا نگاهشان کنم و زندگی در من ببالد
اما هیچ کس نمی داند
رو به زوالم در این شهر که خانه هاش سیمانی است
این را هیچ کس نمی داند…
مانده و رانده از تمام شما، دخترک رفت و عاقبت گم شد
دخترک توی این خیابان ها ذوب در ازدحام مردم شد
زیر بار فشار تقدیرش مثل یک گل شکسته شد پژمرد
در شب ناتمام شهر شما جسم او زنده ماند و روحش مرد
دخترک روح عاشقش را کشت ، مهربانی و سادگی را برد-
توی پستوی خانه پنهان کرد وَ خودش را به تازیانه سپرد
و َ خودش را به دست طوفان داد و َخودش را اسیر زندان کرد
آه اما… کسی نبود انگار، که بگوید: نرو ! نرو! برگرد!
که بگوید : هنوز خورشیدی در پس ابر تیره و طوفان
به تماشای چشم های تو بود دختر عشق! دختر باران!
…
فصل ها پشت هم گذشت و شبی : وَ قَبِلتُ … مُوَکِلی…. هذا
واژه ها در اتاق می پیچید؛ دخترک غرق آرزو اما
* * *
فصل ها پشت هم گذشت و گذشت… دختر اما چه سربراه و صبور
روح سیال خانه ی مردی همسفر هم پیاله اما دور…
دور مثل تمام خاطره ها دور مثل خیال دختری اش
زن ولی صبر ناتمامی داشت دلخوش روزهای مادری اش
دلخوش بچه ها که می آیند وَ دلش را بهار می گیرد
مادری می شود که مهرش را بی توقع به کار می گیرد
* * *
فصل سرد دروغ و عصیان است مادری بچه در بغل خسته
از کنار شما گذشته ولی… گوش تان کر…چشم ها بسته…
بهار ۸۴- تهران
کاش می شد ولی گریزی نیست باید از این صبورتر باشم
ناگزیرم که در تب تقدیر از خودم از تو دورتر باشم
گفتنش ساده است اما نه! بر نمی آیم از پسش دیگر
آه…از من نخواه خوب من! که از این هم جسورتر باشم
مادرم هی نصیحتم می کرد بروم طور دیگری باشم
گفت باید کمی عوض بشوم یا کمی پر غرور تر باشم
من ولی فکر دیگری دارم دیگر از این حساب ها سیرم
به کسی چه؟ دلم نمی خواد دختری با شعور تر باشم!
خسته ام خسته…شعر هم کافی است دست بردار از سرم تا من
بروم گم شوم برای خودم* بروم از تو دورتر باشم
کاش اما به یاد من باشی روزهایی که سرد و بارانی است
یاد این دخترک که هی می گفت دوست دارم خود خودم باشم!
اردی بهشت ۸۴- کوچه باغ های ازگل- باران
* بروم گم شوم برای خودم کم برای تو دردسر بشوم ( مهدی فرجی)
من درخت تناور دردم
ریشه در بیشه های شک دارم
به زمین و به آسمان به خدا…
به خدا آیه آیه شک دارم!
دردها پشت هم که می تازند
پشتم از ارتداد می لرزد
مثل بیدم که گیج و سرگردان
از هیاهوی باد می لرزد
من سکوتم نشان “آری” نیست
چند روزیست فکر فریادم
چند روزیست مثل خندیدن
صبر هم رفته است از یادم
سرد و سرگشته و پر از تردید
خسته و بی صدا و حیرانم
هیجانی که داشتم مرده است
مثل باغی پر از زمستانم
مثل بغضی که پشت حنجره ام
مانده اما فرو نمی ریزد
مثل صبحی که نفرت خود را
به شب روبرو نمی ریزد
زندگی ماجرای تلخی شد
آمدن سوختن و َ برگشتن
نوسان میان بود و نبود
لحظه های سیاه دل بستن
عطش ناتمام روحم را
برکه ها، آب ها نفهمیدند
من کویری ترک ترک شدم و
ابرها هم مرا نفهمیدند
آنقدر تیره ام که در شعرم
طرحی از روشنی نمی بینید
من درختی شدم که غیر از درد
چیزی از شاخه ام نمی چینید
…
از نگاهم سوال می جوشد
روح من تشنه ی جواب شماست
شب طولانی زمستان است
چشم روحم به آفتاب شماست