ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل مثنوی
پنج شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۴
من اعتراف می کنم آقا که مدتی است از چشم های مات و سیاه تو خسته ام
اصلن چرا دروغ بگویم عزیز من! …از جز جز صورت ماه تو خسته ام!
اقرار می کنم…بله…اقرار می کنم: من هیچوقت مثل تو عاشق نبوده ام
تو بی سبب به پای من افتاده ای که من، هرگز برای عشق تو لایق نبوده ام
من یک دروغگوی بزرگم مرا ببخش…یا نه! نبخش… نبخش و نفرین بکن مرا
اما به جان من..نه! به جان خودت قسم، از من نپرس با تو چه کردم؟ چه شد؟ چرا؟
می خواهم از همیشه رهاتر شوم وَ باز، دیوانه وار راهی افسانه ها شوم
می خواهم از تو، از خودم، از ما جدا شوم، من هم شبیه باقی دیوانه ها شوم
من از حصار عشق و محبت..بله! حصار! من از همین علاقه ی تو خسته می شوم
در من تمام ثانیه ها تلخ می شود، وقتی به التهاب تو دلبسته می شوم
وقتی تمام خاطره ها اولش تویی، وقتی که حُسن مطلع صبحم صدای توست
وقتی که هیچ نور امیدی به جز تو نیست، حتی نفس کشیدن من هم برای توست
وقتی به عشق چشم تو بیدار می شوم، وقتی به خواب می روم و خواب من تویی
وقتی که شاعرم وَ تمام دقیقه ها در روزهای شاعری ناب من تویی
وقتی “چهارپاره” تویی “مثنوی” تویی وقتی حضور تو همه شعر و ترانه است
وقتی که حرف عادی مان هم برای هم مانند شعر و زمزمه ای عاشقانه است
آقا! من از تمام همین ها گریختم، از اینکه تو همه ی باورم شوی
از اینکه در تو گم شوم و مهربان من! تو نیمه ی همیشگی دیگرم شوی
از اینکه مثل هیچ کسی ساده نگذری از لحظه های غمزده ی بی نصیب من
از اینکه مثل کوه صبور و بلند و سخت در لحظه های خستگی ام یاورم شوی
از اینکه من برای توی باشم تو مال من، از اینکه سرنوشت من و تو یکی شود
از اینکه نام من وَ تو در هم گره خورد تو سایه ی سرم بشوی همسرم شوی!
آقا نخند! …آه…به جان خودت نخند! باور بکن تمامی این ها حقیقت است
دیوانه ام؟!…قبول! ولی هرچه گفته ام، باور بکن تمامی اش آقا حقیقت است
* * *
لبخند می زنی و من از خواب می پرم، در ذهن من خیال خوشت جان گرفته است
در چشم های قهوه ای پر ترانه ام، انگار مدتی است که باران گرفته است…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من
پنج شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۴
من به جایی نمی رسم
تو هی دورتر می شوی
من هی شکسته تر
و چه اصراری دارم برای با تویی – که نیستی- بودن
چه اصراری دارم به بودن
و ” انسان دشواری وظیفه است”
و من فکر می کنم به دشواری دوست داشتن
و فکر می کنم به دشواری دوست داشته شدن
و فکر می کنم…
و فکر می کنم…
و فکر می کنم،
خواب بوده ام شاید
و تو رویای شبانه ای بوده ای که از سرزمین خواب هایم گذشته ای
و تمنای تکرار توست که نمی گذارد بیدار شوم
و تمنای تکرار توست که دستم نمی رود به گشودن پنجره…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۳
غمگین تر از همیشه کنارت نشسته بود
وقتی خزان به روح بهارت نشسته بود
تو در خیال رفتن و در چشم های او
غم واژه های طرح گذارت نشسته بود
در چشم های خسته ی این زن…سوار پیر!
می تاختی وگرد و غبارت نشسته بود
تنها نه اینکه مال تو باشد، پس از تو نیز
عمری به پای ایل و تبارت نشسته بود
یعنی که پنجه های پلنگت نبود و باز
در انحصار مرگ شکارت نشسته بود…
سهم جوانی اش که به پای تو نیست شد
بعد از تو نیز آینه دارت نشسته بود
در خلوت و توهم قبر و سکوت و مرگ
هر عصر جمعه پای مزارت نشسته بود
این سرنوشت بیوه زنان قبیله بود
روزی به جبر قوم کنارت نشسته بود
حالا تو رفته بودی و بعد از تو باز هم
با خاطرات تیره و تارت نشسته بود…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
پنج شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۳
هرچند یک پرنده ی بی بال و پر نبود
اما نشسته بود … به فکر سفر نبود
دختر دلش هوای سکونی عجیب داشت
یعنی که خسته بود وَ اهل خطر نبود
دختر در این سکوت مداوم که ذوب شد
برعکس کودکیش پر از شور و شر نبود
مانند یک مجسمه بی روح و بی صدا
خاموش بود… پی دردسر نبود
دختر…همان پری…که دلش رنگ آب بود
حالا به فکر موی سپید پدر نبود
انگار سنگ تیره شد انگار مرده بود
کز کرده بود توی خودش…نه! دگر نبود
اصلن نبود دخترک اما وجود داشت
نه شعر نه ترانه در او کارگر نبود…
***
این اولین سکانس به پایان رسید و بعد
این قهرمان که دخترکی بیشتر نبود
بیدار شد .. وَ تا به خود آمد سکانس بعد
می خواست باز پر بزند….بال و پر نبود…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
پنج شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۳
باید بیافتی اول این بیت اتفاق
باید شبی حلول کنی در تن اتاق
دست مرا بگیری و راهی کنی مرا
تا یاس های منتظر انتهای باغ
بعدش پرنده ای بشوی تا که بشکنی
جادوی آسمان من این عرصه ی کلاغ!
یعنی که ماه و زهره و خورشید بشکفند
در لحظه های تیره ی بی نور بی چراغ
تا من دوباره مثل تو از خود رها شوم
باید بیایی باز بگیری مرا سراغ-
از فال های هر شبه از شعرهای ناب
از حافظی که هست همیشه به روی طاق…
حال مرا که منقلبم خوب می کنی
وقتی که تو حلول کنی در تن اتاق!