ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من
پنج شنبه ۳ دی ۱۳۸۳
حضورت آزارم می دهد،
بودنت،
نبودنت…
و گاه فکر می کنم،
چه می شود که چنین بکر می چکی از سرانگشتانم
و شعرم را بارور می کنی
…
تو در من زاده می شوی
من با تو بزرگ می شوم
قد می کشم به اندازه ی همه ی خستگی هایم
تا تو نباشی
تا این اندازه هر صبح،
تصویر مبهم ناگزیرت، سرگردانم نکند….
…
می چرخم…
چقدر فاصله دارم از حواشی این دایره
من نقطه تسلیم تو نیستم
طغیان کرده ام!
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
پنج شنبه ۵ آذر ۱۳۸۳
من از جهان شما دور مانده ام انگار ، وَ از جریان شعور و شعر و شعار
و توی باغ شما نیستم هرچند، میان جمع شما زنده مانده ام ناچار
من از جهان شما دور مانده ام انگار ، وَ از سرودن شیطان و شب ستایش ها
و توی آخُر هر نانجیب سر کردن، و َ پشت پرده عمل کردن و سپس انکار…
دروغ، وحشت و نسیان، غرور، نامردی، تمام سهم شما مردمان همین بوده است
خدا وجود شما را به اشتباه آورد وَ فکر فاجعه ها را نکرده بود انگار
من از قبیله جدا مانده ام، خدا را شکر! مرا جهالت جمعی به درد می آورد:
میان حلقه تاریک دور تلخ زمان* ، به شب رسیدن و با شب نشستن و تکرار…
چقدر قصه تاریخ مردمان تلخ است: همیشه روح بلندی عذاب می بیند
همیشه بال کبوتر به باز می بازد، همیشه گردن مظلوم می رود بر دار
* * *
ولی خدا که بزرگ است عاقبت روزی، همان که وعده به ما داده است می آید
همان که لشکری از عشق با خودش دارد، همان که می رسد از دورها، همان سردار
دوباره قامت خورشید بر می افرازد وَ باز عطر دعا توی کوچه می پیچد
دوباره می شکند پشت شوم هر ابلیس، وَ می شود شب تاریک بر سرش آوار
شما و وحشت و چشمان باز و بیداری… وَ خواب غفلتتان بی درنگ می شکند
و ضجه می زنید که شاید خدا ببخشاید … وَ گُر گرفته تمام وجودتان انگار…
میان حلقه تکرار دور تلخ زمان خوشا زمان عروج مجددت ای مرد (حسن اوجانی)
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
جمعه ۲۹ آبان ۱۳۸۳
این بار هم ستاره ی تو- آسمان من
جولان خاطرات خوشت در جهان من
من آنقَدَر درون تو گم می شوم که باز،
دیگر کسی نیافته باشد نشان من
اما همیشه تلخی ابهام و شک و ترس
چون دشنه ای نشسته به پشت گمان من
یعنی به گور می برم این آرزو که، کاش
من تا ابد برای تو باشم، تو آن من؟
اما… تو مال هیچ کسی…نه! نمی شوی!
این حرف را ندیده بگیر از زبان من
* * *
من آرشم! زنانه ولی چله می کشم،
با قطره های اشک خودم بر کمان من!
اما اثر نمی کند این گریه ها وَ درد
دارد جوانه می زند از استخوان من
…
من خسته می شوم و غزل رو به آخر است
من خسته می شوم و تن نیمه جان من،
دارد برای مرگ خود آماده می شود…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
جمعه ۲۲ آبان ۱۳۸۳
من که معمولا گرفتارم، شما هم خسته اید
چندمین ماه است اینکه با دلم ننشسته اید
باورش سخت است اما این شما هستید که
از من و شعرم گذشتید و به خود دل بسته اید
مثل کبکی زیر برف و مثل یک تندیس کور
من دلم می سوزد آقا چشمتان را بسته اید
من دلم می سوزد اینجا توی این دلمردگی
از سپیدیها گسستید و به شب پیوسته اید
این تعارف ها به حال ما چه فرقی می کند
بنده شیطان منم، باشد! شما وارسته اید
کاش اما یک دو روزی هم شبیه من….ولی،
چشمتان را بسته اید انگار…
باشد…
خسته اید…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من
دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۳
به سکوت نشسته ای و سکوت را
جز خاموشی شایسته پاسخ نیست
اما دروود
که چشم ها را نمی شود از گفتن باز داشت…