ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
پنج شنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۲
لیلای ناز کوچک معصوم! شب به خیر!
بر ما وزیده است شبی شوم… شب به خیر!
حالا که ابتدای شب است و شروع درد،
-این سرنوشت تیره محتوم- شب به خیر!
پایان ندارد این غم تاریک این سکوت
آری بخواب کودک مغموم شب به خیر!
آری بخواب دخترکم…ماه کوچکم…
با لای لای این زن موهوم… شب به خیر!
با لای لای این زن شرقی…زن غزل
یک زن ز عشق و حادثه مصدوم… شب به خیر!
یک زن که بارها ز قفس پر کشیده است
اما دوباره … یک زن محکوم! …. شب به خیر!
(اینجا صدای ناله تو: نه! قفس بد است!)
-شاید رها شدیم…چه معلوم؟!… شب به خیر!
فردا تو نقش تیره ما را عوض بکن
لیلا! … به دست تو قلم و بوم … شب به خیر!
* * *
(حالا دوباره دست من و گونه های تو)
-دیگر بخواب دختر معصوم… شب به خیر!
دیگر بخواب و هرچه قفس هرچه ظلم هست
بگذار،مال من!…گل مظلوم …. شب به خیر!
(می بوسمت و چشم تو آرام بسته است)
-خوابیده ای عزیز دلم؟
-هوووووم
-شب به خیر…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
پنج شنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۲
آنقدر تازیانه زدیدم که سوختید
من را به خشم و دوزخ و شیطان فروختید
وقتی لبم به حسرت و فریاد وا نشد
بهتان زدید و آتش شک بر فروختید
این شعله ها که صبر مرا کم نمی کند
بیهوده بر زوال دلم چشم دوختید
… آخر سزایتان به خدا وا گذاشتم:
ویران شدید…شعله کشیدید و سوختید….!
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
جمعه ۱۴ آذر ۱۳۸۲
گم شده در من خاموش غم آغازت
و به من می رسد از دور دم اعجازت
با خودم عهد شکستم و به تو دل دادم
و شدم قافیه چشم غزل پردازت
آسمان غم تاریخی من وسعت تو…
چشم من خورده گره در هوس پروازت
مرده بودم که مگر باز مرا زنده کند
سحر داوودی باران زده آوازت….
ای مسیحای غزل زاده که در من دیریست
پاگرفتی و زدی ریشه و …من همرازت….
بگذار از غم تو باز بسوزم خود را
یا که نه ! مست شوم…زخمه بزن بر سازت!
* * *
کوچه ها منتظر روشنی آینه هات
واژه ها ملتهب دست تغزل سازت…
آتشت سوخت مرا …شعله کشید از من شعر
و به رقص آمدم از زمزمه آوازت….
همچو ققنوس زخاکستر خود زاده شدم…
آفرین …بر نگه روشن آتش بازت!
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من
شنبه ۸ آذر ۱۳۸۲
به خدا عاشق نیستم!
تنها دیوانه کوچکی هستم
که حرف های خودش را هم نمی فهمد
آه….دیوانه کوچکی که عاشق نمی شود
از من بگذرید!
شاید از این کوچه که بگذرم…
شاید….
آه …
شاید مردی…
نه!
این دیوانه کوچک که دیگر عاشق نمی شود!
تنها… از این کوچه که بگذرد
شاید کسی باشد که باز دیوانه ترش کند….
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
جمعه ۷ آذر ۱۳۸۲
بخند ! اخم تو من را به درد می آرد
ببین که باز از این لحظه ها چه می بارد
نگاه توست که نم نم ..و در دلم انگار
نشسته یک سر و دارد بهانه می کارد!
بخند!…اخم نکن….اه…چرا نمی فهمم
که چیست در دلم ..این چیست..یک نفس دارد
مرا ز روح خودم دور می کند ….شاید
به سمت روح تو ..یا نه!..به خویش می آرد!
چگونه می شود از نیم دیگرش این زن…
چگونه می شود آری…که دست بردارد؟
برای عشق سخاوت…خساست اما نه!
شبیه آنچه خداوند در سرش دارد…
ببار چشم خودت را به روح من شاید
خدا بخواهد و ما را به عشق بسپارد…