ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من, طرح
پنج شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۲
(۱)
از شعر دور افتاده ام اما بیمی نیست ،
که تو خود شعر مطلقی…
* * *
(۲)
غم تو غم من است.
در هیئت بغضی ناخواسته،
که پا می گیرد چونان پیچکی-تلخ-
و می بالد بی مهابا
تا واژه های خواستنی را به اشکی بدل کند
….
از پس این پرده روشن لرزان
هیچ…جز نام تو،که باید باشد و بچرخد
در فضای اتاقم…ذهنم…شعرم…
اما گمان مکن
این پیچک تلخ اگر بر گلویم پیچیده باشد هم
تاب نمی آورم گفتن دوستت دارم را…
اصلا این جمله شیرین اساطیری
واژه نمی خواهد و حرف و حنجره
بگذار همه چیز در اسارت باشد
تنها…نگاهم را دریاب!
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من
پنج شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۲
من از رگبار باران می آِیم
اما نه آنگونه که به خاک غلتیده باشم
چونان که تو از حقیقت…
* * *
من از رگبار باران می آیم
از خیسی مطلق
از سردی که شریان مرا جمع می کند
تا در خاطرم آورد زمستان نبودن را…
* * *
نه اینکه گلایه کرده باشم، نه!
اما این گل و لای فروچکیده
مگر نه اینکه از شاخ و برگ خاطر تو نشات گرفته است؟
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من
شنبه ۸ آذر ۱۳۸۲
به خدا عاشق نیستم!
تنها دیوانه کوچکی هستم
که حرف های خودش را هم نمی فهمد
آه….دیوانه کوچکی که عاشق نمی شود
از من بگذرید!
شاید از این کوچه که بگذرم…
شاید….
آه …
شاید مردی…
نه!
این دیوانه کوچک که دیگر عاشق نمی شود!
تنها… از این کوچه که بگذرد
شاید کسی باشد که باز دیوانه ترش کند….
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من, طرح
شنبه ۱ آذر ۱۳۸۲
آنگاه که برای چیدن خورشید بر می خیزم
شانه های تو نظاره گاه من است…
ای بلند!
پیاله ای برای نوشیدنت نیست مرا
خویش را در چشمانم بیامیز ….
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من
دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۲
می خواستم از تو بگویم علی
ولی …
اینگونه شد…
ببخش !
* * *
دیشب تمام وقت
تو در ذهن من بودی
ای ابن ملجم ِ ….
نه!
نمی خواهم ملعون بخوانمت !
وقتی به دست های پر از رحمت خدا دل بسته ام…
احساس می کنم که خدا
حتی تو را
ای بی رحم ترین ِ مردم تاریخ !
هر وقت و هر کجا که بخواهد
از رحمت خودش سیراب می کند…
حتی تو را…
* * *
دیشب تمام وقت
بی آنکه دست خودم باشد
با ترس مبهمی از رنجش علی…
یا از گناه….
ای تیره مرد!
تو در ذهن من بودی
و پیشانیت که آه….
از سجده های مکرر پینه بسته بود…
آخر چگونه شد که شکستی
و سوختی در التهاب گناهی چنین بزرگ؟!….
خورشید را
وقتی دو نیم کردی
و سجده….
خون….
در ذهنت ای ملعون جاودانه تاریخ!
چه می گذشت؟!….