با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

این دخترک

پنج شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۳

هرچند یک پرنده ی بی بال و پر نبود

اما نشسته بود … به فکر سفر نبود

دختر دلش هوای سکونی عجیب داشت

یعنی که خسته بود وَ اهل خطر نبود

دختر در این سکوت مداوم که ذوب شد

برعکس کودکیش پر از شور و شر نبود

مانند یک مجسمه بی روح و بی صدا

خاموش بود… پی دردسر نبود

دختر…همان پری…که دلش رنگ آب بود

حالا به فکر موی سپید پدر نبود

انگار سنگ تیره شد انگار مرده بود

کز کرده بود توی خودش…نه! دگر نبود

اصلن نبود دخترک اما وجود داشت

نه شعر نه ترانه در او کارگر نبود…

***

این اولین سکانس به پایان رسید و بعد

این قهرمان که دخترکی بیشتر نبود

بیدار شد .. وَ تا به خود آمد سکانس بعد

می خواست باز پر بزند….بال و پر نبود…


حلول

پنج شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۳

باید بیافتی اول این بیت اتفاق

باید  شبی حلول کنی در تن اتاق

دست مرا بگیری و راهی کنی مرا

تا یاس های منتظر انتهای باغ

بعدش پرنده ای بشوی تا که بشکنی

جادوی آسمان من این عرصه ی کلاغ!

یعنی که ماه و زهره و خورشید بشکفند

در لحظه های تیره ی بی نور بی چراغ

تا من دوباره مثل تو از خود رها شوم

باید بیایی باز بگیری مرا سراغ-

از فال های هر شبه از شعرهای ناب

از حافظی که هست همیشه به روی طاق…

حال مرا که منقلبم خوب می کنی

وقتی  که تو حلول کنی در تن اتاق!


همیشه قصه ی تاریخ مردمان تلخ است…

پنج شنبه ۵ آذر ۱۳۸۳

من از جهان شما دور مانده ام انگار ، وَ از جریان شعور و شعر و شعار

و توی باغ شما نیستم هرچند، میان جمع شما زنده مانده ام ناچار

من از جهان شما دور مانده ام انگار ، وَ از سرودن شیطان و شب ستایش ها

و توی آخُر هر نانجیب سر کردن، و َ پشت پرده عمل کردن و سپس انکار…

دروغ، وحشت و نسیان، غرور، نامردی، تمام سهم شما مردمان همین بوده است

خدا وجود شما را به اشتباه آورد وَ فکر فاجعه ها را نکرده بود انگار

من از قبیله جدا مانده ام، خدا را شکر! مرا جهالت جمعی به درد می آورد:

میان حلقه تاریک دور تلخ زمان* ، به شب رسیدن و با شب نشستن و تکرار…

چقدر قصه تاریخ مردمان تلخ است: همیشه روح بلندی عذاب می بیند

همیشه بال کبوتر به باز می بازد، همیشه گردن مظلوم می رود بر دار

* * *

ولی خدا که بزرگ است عاقبت روزی، همان که وعده به ما داده است می آید

همان که لشکری از عشق با خودش دارد، همان که می رسد از دورها، همان سردار

دوباره قامت خورشید بر می افرازد وَ باز عطر دعا توی کوچه می پیچد

دوباره می شکند پشت شوم هر ابلیس، وَ می شود شب تاریک بر سرش آوار

شما و وحشت و چشمان باز و بیداری… وَ خواب غفلتتان بی درنگ می شکند

و ضجه می زنید که شاید خدا ببخشاید … وَ گُر گرفته تمام وجودتان انگار…

میان حلقه تکرار دور تلخ زمان   خوشا زمان عروج مجددت ای مرد (حسن اوجانی)


ستاره ی تو- آسمان من

جمعه ۲۹ آبان ۱۳۸۳

این بار هم ستاره ی تو- آسمان من

جولان خاطرات خوشت در جهان من

من آنقَدَر درون تو گم می شوم که باز،

دیگر کسی نیافته باشد نشان من

اما همیشه تلخی ابهام و شک و ترس

چون دشنه ای نشسته به پشت گمان من

یعنی به گور می برم این آرزو که، کاش

من تا ابد برای تو باشم، تو آن من؟

اما… تو مال هیچ کسی…نه! نمی شوی!

این حرف را ندیده بگیر از زبان من

* * *

من آرشم! زنانه ولی چله می کشم،

با قطره های اشک خودم بر کمان من!

اما اثر نمی کند این گریه ها وَ درد

دارد جوانه می زند از استخوان من

من خسته می شوم و غزل رو به آخر است

من خسته می شوم و تن نیمه جان من،

دارد برای مرگ خود آماده می شود…


چشم تان را بسته اید

جمعه ۲۲ آبان ۱۳۸۳

من که معمولا گرفتارم، شما هم خسته اید

چندمین ماه است اینکه با دلم ننشسته اید

باورش سخت است اما این شما هستید که

از من و شعرم گذشتید و به خود دل بسته اید

مثل کبکی زیر برف و مثل یک تندیس کور

من دلم می سوزد آقا چشمتان را بسته اید

من دلم می سوزد اینجا توی این دلمردگی

از سپیدیها گسستید و به شب پیوسته اید

این تعارف ها به حال ما چه فرقی می کند

بنده شیطان منم، باشد! شما وارسته اید

کاش اما یک دو روزی هم شبیه من….ولی،

چشمتان را بسته اید انگار…

باشد…

خسته اید…


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)