همه فکر می کردند فقط خودشان حق انتخاب دارندِ، اما او هم انتخاب می کرد. آن هم خیلی هوشمندانه. مثلن وقتی از آنها خوشش نمی آمد، خودش را کثیف نشان می داد. یا پیر و فرسوده. یا مثلن طوری وانمود می کرد که خیلی تاریک است. یا حتی بعضی وقت ها کاری می کرد که آنها درست همانجا که پایشان را می گذاشتند داخل، بیافتند زمین. یا چراغ ها را دستکاری می کرد که روشن نشوند. یا نمی گذاشت که از در بالکن بوی خوش گل های حیاط پخش شود توی فضا. یا از آشپزخانه بوی متعفنی راه می انداخت که حالشان را به هم می زد. یا کاری می کرد که دور و برش مگس جمع شود یا حتی جانور های دیگر.
این تصمیم را از وقتی گرفت که آن دو تا آمدند و یک سال تمام ماندند و همه ی لحظه ها را به بگو مگو و تحقیر همدیگر گذراندند. دلش نمی خواست آن کلمات را دوباره بشنود. دلش نمی خواست به جای لحظات آرام و موج شیرین دوست داشتن، نفرت دور و برش پخش باشد- مثل بوی تعفن آشپزخانه-. هرچند بعضی وقت ها اصلن نمی فهمید چرا این ها که همدیگر را مثل دو تا رقیب می بینند تا دو تا هم خانه یا آن چیزی که برگه ها می گفتند: زن و شوهر، دارند با هم زیر یک سقف زندگی می کنند. از زن متنفر بود که می خواست به هر قیمتی شده اسمی بالای سرش باشد، ضعیف بود و وابسته. و وقتش که می رسید، جز اینکه قلبش توی دهانش بیافتد* کاری نمی کرد. به نظرش زن روحش را داده بود تنها برای اینکه مرد را مال خود بنامد** ؛ و از مرد متنفر بود که زن را فقط برای این می خواست که عقده های سرکوب شده ی قدرت طلبانه اش را و منیتش را با او ترمیم کند. مثلن با اینکه هربار سر زن فریاد بکشد که چرا بدون اجازه ی او بیرون رفته. یا اینکه بی هوا و تنها برای خالی کردن خودش از اضطراب ها، بی مقدمه زن را بکشاند به رختخواب؛ درست مثل حیوان ها.
برای همین با خودش عهد بست که بعدی ها، دو تا باشند که پیوند بینشان همانطور که روی کارت های عروسی فانتزی دیده بود، پیوند دل ها باشد. نه زاییده ی آن دفترچه هایی که کنارشان دایره های سربی داشتند و تویشان کلی امضا بود که خیلی ها فقط نقاشی می کردند، بدون آنکه به معنی اش فکر کنند. دو تا که با هم بودنشان و زیر یک سقف بودنشان اجبار نباشد. از سر عشق باشد. دلش برای احترام، برای دوست داشتن و برای کلمه هایی که موج می زدند توی فضا تا دو نفر همدیگر را بیشتر بفهمند، تنگ شده بود. دلش برای با هم خوابیدن هایی که مثل شنا کردن دو تا ماهی رها بود توی جریان ملایم یک رودخانه که به دریا می رسید، لک زده بود. دلش لحظات آرام و موج شیرین دوست داشتن می خواست که دور و برش پخش باشد – مثل بوی خوش گل های حیاط-.
وقتی آن دو تا آمدند، توی دلش خدا خدا می کرد انتخابش کنند. آنطوری که شنیده بود، ده سالی می شد که ازدواج کرده بودند و هنوز عاشقانه هم را دوست داشتند. شنیده بود توی محل هردختری عقد می کند، زن را می برند که روی سرش قند بسابد. پس کاری کرد که نور به چشمشان بیاید و دیوارها تازه و روشن. بوی خوش گل های حیاط توی فضا پخش شود و دست های گرم خورشید دلش را نوازش کند. همین شد که آن دوتا، خانه را پسندیدند و قرار شد هفته ی دیگر اسبابشان را بیاورند. خانه دل توی دلش نبود.
* رجوع شود به قلب من مال تو، این تنها یادگاره. از وبلاگ مکث.
** بخشی از ترانه ی مرد عاشق با صدای بیلی هالیدی.
————————————————————————————–
پی نوشتی بر متن “کلمه های شب“:
آنچه آنجا نوشته بودم بر خلاف برداشت و تصور بخش بیشتر مخاطبانم، نمایش توانایی بخشش یا عدم بخشش من و تنها گلایه هایی شخصی نبود. حتمن قلم من آنقدر پخته نبوده که لایه هایی اصلی این نوشتار در چشم خواننده پر رنگ تر باشد. تلاشم آن بود که دسته های گوناگونی را به تصویر بکشم از اثر آدم ها بر زندگی یکدیگر. و رو کردن آنچه در ذهن من وزن سنگین تری دارد و آن امید و حس اطمینانی است که به کسی القا می شود و یا از او گرفته می شود به کلمه ای. کلمه ها را باید که بیشتر بسنجیم.