ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها, سوئد
پنج شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۹
نشسته ام توی بالکن. صدای غارغار بلند مرغ های دریایی می آید و قارقار کلاغ و صدای زیر پرنده ها از درخت های دوردست که به ریتمی یکدست می خوانند.تنها صدایی که می شنوم، صدای پرنده است و باد.
هنوز به رسم اردی بهشت ایران هوا گرم نیست. اما خورشید همه ی تلاشش را می کند که از لای ابرهای ضخیم، هربار سرکی بکشد. باران کمتر شده و باد هم. پتوی نرمی انداخته ام روی شانه ام و نوک انگشت های پایم بیرون دمپایی یخ زده. نمی توانم اما منتظر ساعتی گرم تر باشم برای بیرون نشستن. دلم لک زده برای هوای تازه ی بهاری که بدود توی ریه هایم. عادت کرده ام به بوی نم هوای گوتنبرگ و عادت کرده ام به صدای ناخراش مرغ های دریایی که علامت بهار است برایم و عادت کرده ام به سرمای خفیف همیشگی زیر پوستم.
آفتاب که می شود، دست و دلم به کار نمی رود. خصوصن اینکه از پنجره ی اتاق کارم تنها روزنه ی اندکی از نور داخل می زند. باید بلند شوم، گردنم را کج کنم کنار پنجره و از لای دو تا ساختمان غول پیکر، بیرون را ببینم که نور پهن شده و درخت ها سبز، برق می زنند. همین است که روزهای آفتابی دلم می خواهد بیایم خانه و توی بالکن خودم را بسپارم به آفتاب. آفتاب غنیمت است اینجا، و لحظه هایی که می توانی بنشینی روی چمن ها یا کنار رودخانه یا روی صندلی کافه کنار پیاده رو. آفتاب غنیمت است و همه قدرش را می دانند.
درس های زیادی گرفته ام. گاهی به خودم می گویم سوئدی ها خیلی بیشتر از ما در «حال» زندگی می کنند و قدر لحظه ها را می دانند. بارها پیش آمده که آفتاب بزند، توی خانه باشیم و هی بیرون رفتن را عقب بیاندازیم، تا ساعتی که دوباره باران شروع شود و حسرت بخوریم. بارها شده که تصمیم بگیریم به عکاسی کردن توی هوای آفتابی و هی تنبلی کنیم و بگوییم فردا، یا همین بعد از ظهر، یا بعد از تمام شدن این کار؛ و بعد باران زده باشد و ابر شده باشد و دو سه رو محروم شده باشیم از روزهای روشن و گرم. اما، آفتاب که می شود، شهر شلوغ تر می شود. همسایه ها همه یا توی بالکن یا توی حیاط های خانه شان، یا توی پارک های دور و بر و توی کوچه ها قدم می زنند. کافه ها و رستوران ها شلوغ تر می شوند و این بار به جای اینکه همه پناه ببرند زیر سقف از باران، نشستن رو میز و صندلی کنار پیاده رو را ترجیح می دهند. بارها دید ام کسی را که ایستاده رو به آفتاب، تکیه داده به دیواری و چشم هایش را بسته و با تبسمی خودش را سپرده به نور و گرمای خوش آفتاب. سوئدی ها قدر آفتاب را می دانند.
مثل ماهی دور از آب، حالا قدر آفتاب تهران را می دانم. هرچند گاهی فکر می کنم اگر باز هم برگردم ایران، چند روز که بگذرد، آفتاب و روشنی و آسمان صاف برایم عادی می شود. بازهم، چهار سال می گذرد و یکبار هم نمی روم توی بالکن کوچکمان بنشینم. چهار سال می گذرد و یکبار هم نمی روم کنار باغچه های حیاط، کنار گل ها و درختچه ها رو به آفتاب یا نه اصلن پشت به آفتاب بنشینم. اصلن بعضی چیزها انگار توی فرهنگ ما نیست. هرچه فکر می کنم یادم نمی آید کسی از همسایه ها را هم دیده باشم که توی یک روز آفتابی بهاری نشسته باشد تو بالکن خانه. یا صندلی گذاشته باشد کنار حیاط اش و یله شده باشد در هوای گرم. آفتاب ایران عادت می شود برای همه و آسمان بدون ابر هم.
همین می شود که در عین تعجب اطرافیانم، حس می کنم هوای دایم در حال نوسان سوئد را به آفتاب گرم و روزهای روشن تهران ترجیح می دهم. که هر چند روز یکبار، خورشید را نشانم می دهد و من با تمام وجودم می بینمش و از بودنش لبریز می شوم. که قدر لحظه ها را بیشتر می دانم. که آسمان صاف و آبی را که می بینم، دلم قنج می رود. اما یادم هست، که صدای همیشگی پرنده هاو سکوت خیابان ها، برایم عادی نشود و هوای تازه و تمیز پر از اکسیژن. که به قول نادر در یک عاشقانه ی آرام: عادت رد تفکر است و رد تفکر آغاز بلاهت است و ابتدای ددی زیستن .
سی و یکم اردی بهشت ۱۳۸۸/ بیست و یکم می ۲۰۰۹- گوتنبرگ-گاه آفتاب و گاه ابر
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها, روزهای زندگی
پنج شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۸
اینجا عید خلاصه می شود در یک مهمانی آخر هفته و چند ساعت دور هم بودن کنار سفره ای که بیشتر از مفهومش، کشیدن دستمالی است به خاطره ها و پیوندی به گذشته. بد نیست. اما تلاش بیشتری برای کش دادن نوروز نمی شود کرد ونباید که.
باید پذیرفت که مهاجرت همانطور که چیزهایی به آدم می دهد، چیزهایی را می گیرد. عید را می گیرد و کریسمس را می دهد. لحظه ی تحویل سال که بیست و چند سال نفس گیر ترین لحظه ی سال بوده برایت، بدل می شود به ساعتی و دقیقه ای و ثانیه ای مثل همه ی ثانیه های دیگر و درخت کریسمس، فانتزی کارتون های والت دیسنی، می شود یکی از پیوندهای تو و جامعه ی جدیدت. چراغانی های شب های طولانی زمستان در چشمت، پر رنگ تر می شود از ماهی قرمز توی تنگ و تخم مرغ های رنگی سفره ی عید…
ورای همه ی اینها، آدم باید بیاموزد که هویت و شخصیت اش چیزی بالاتر از این هاست. بالاتر از عادت ها و رسم و رسوم های عادتی که همه را می شود به آنی گرفت. هویت آدم دل آدم است، فکر آدم است و درونیاتش که با گذر از مرزی به مرز دیگر کمرنگ نمی شود.
* * *
پی نوشت صفر: عکس، سفره ی هفت سین پارسال است. اولین سفره ی هفت سین من و عشق ام.
پی نوشت یک : نوروزتان مبارک. برایتان بهاری و سالی سبز آرزو دارم، پر از سلامتی و شادی و خرسندی.
پی نوشت دو : ما هم در هوای هنوز زمستانی، با سفره ی هفت سین مان به استقبال بهار می رویم. با دلی روشن.
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها
شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۸
من غبطه می خورم. تو غبطه می خوری. من به تو، تو به دیگری، دیگری به من.
چیست در طبیعت آدمیزادی که تا بوده و هست این چرخه تکرار شده. آدم ها آمده اند و رفته اند. پوست انداخته اند. عوض شده اند. امروزها دیروز شده اند و فرداها امروز. نداشته ها، نداشته های حسرت آور، داشته شده اند و داشته ها، داشته های غبار گرفته، یا خاطره یا حسرت.
من فکر کرده ام که جای تو باشم. چون تو بیاندیشم. تو مرا کاویده ای که ذهن ام را بخوانی و بدانی ام از آنرو که شیرین بوده چگونه بودنم برایت. من پا جای پای تو گذاشته ام، تو چرخیده ای که من باشی. من به داشته های تو چشم دوخته ام، تو به دست های من. من دویده ام، تو دویده ای، همه دویده ایم برای فردایی که خواسته بودیم و چون رسیده ایم، چشم انداخته ایم به راه های رفته و نرفته و آه کشیده ایم.
لحظه ای دور از من اگر باشی به خود می آیم
آه ای خوشبختی که در آغوشمی و نمی بینمت!
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها
یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۸
بعضی آدم ها هیچ وقت بزرگ نمی شوند. هیچ وقت رشد نمی کنند. هرچقدر هم سرشان توی کتاب های مختلف باشد. هرچقدر هم سال به سال به تجربه شان افزوده شود. تجربه هایی که هیچ گاه درسی از آن ها گرفته نمی شود.
بعضی آدم ها همیشه مثل یک کودک دبستانی می مانند،یا یک نوجوان سرکش دوران راهنمایی یا جوان نا پخته ی دبیرستانی و سال های اول دانشگاه، هرچند سال ها می گذرد و آنها مدرک ها به مدرکشان می افزایند، بی آنکه حتی یک نمره ی قبولی از معلم زندگی بگیرند. این آدم ها همیشه مردودند.
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها
چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸
ممنونم از فرهاد که دعوتم کرد به سخت ترین بازی ممکن! و حیف که این روزها آنقدر درگیرم که این متن را آنطور که دلم می خواست نتوانستم بنویسم. اما فکر کردن به این موضوع هم تجربه ی نابی بود برای خودش.
پدر و مادرم: نوشتن این یکی خیلی سخت است. دلم می خواهد بی پروا کلمه به کلمه آنچه در سرم هست را بنویسم اما نمی شود. فقط این را می گویم که می دانم هرگز نمی توانم آنطور که شایسته و بایسته است محبتشان را جبران کنم و خوشحالم از اینکه محبتشان به من آنقدر بود که دلتنگی و سختی خودشان را به جان بخرند تا اینکه یک دانه دختراشان ماجراجویی هایش را دنبال کند. دوستشان دارم و لحظه ای از فکرم بیرون نمی روند.
افروز عسکری: من وقتی شعر گفتن را شروع کردم حتی یک کتاب شعر در دست هایم نگرفته بودم تا آن وقت! شیراز بودم و هیچ گاه غزلیات حافظ نخوانده بودم. شعر می گفتم و شاعرها را نمی شناختم. دوره ی راهنمایی بودم. بعدتر ها سر شوخی یکی از بچه ها که او هم طبع شعر داشت از کتاب فروشی کنار مدرسه مان توی باغشاه شیراز کتاب کوچه فریدون مشیری را خریدم و بعد ترها در دوران دبیرستان افروز عسکری معلم ریاضی مان که منِ عشق ریاضی سوگلی اش بودم وقتی فهمید طبع شعر دارم مرا با خودش برد به جلسه های شعر و هرچند هیچ گاه جدی دنبال این استعدادم را نگرفتم، آن روزها اولین قدم ها را برای جدی تر دیدنش برداشتم.
دکتر ادیب نیا: من برعکس خیلی از هم کلاسی هایم وقتی دوره ی لیسانس را شروع کردم هیچ تصمیم در مورد ادامه ی تحصیل نداشتم. اصلن این طبیعت زندگی من بوده انگار که مسیرهای تعیین کننده را به ناگهان انتخاب کنم. سال سوم رو به اتمام بود و من هنوز در این باغ ها نبودم. اما آن بعد از ظهر توی آزمایشگاه کامپیوتر دانشگاه یزد در کنار عالیه را هرگز یادم نمی رود. وقتی استادمان دکتر ادیب نیا کنارمان نشست و چنان با صمیمت از تجربه هایش از ادامه ی تحصیل گفت که من و عالیه همانجا تصمیمان را گرفتیم و با هم قرار گذاشتیم که برای کنکور فوق آماده شویم.
عالیه. ق: عالیه هم به من نزدیک بود و هم نبود. طبیعت ساده، آرام و قانعی داشت. مثل من سرکش نبود و رویاهای عجیب توی سرش نداشت اما زیاد به من شبیه بود! کنارش احساس آرامش داشتم. گوش شنوایی بود برایم. از مخفیانه ترین درونیاتم با او می گفتم و او با کلماتش که لبریز ایمان بود مرا آرام می کرد. دوران اماده شدن برای کنکور فوق را با هم گذراندیم. روزها خانه ی من می ماند و باهم برنامه ریزی می کردیم و درس می خواندیم. خاطره های فراموش نشدنی داریم با هم.
سارا.ا : سارا دوست خوبی بوده و هست برایم. چیزی نزدیک تر از دوست حتی. دوستی با سارا از دوران فوق و از خوابگاه بسطامی خیابان طالقانی آغاز شد.و بعدها با همسایه شدن ما ادامه پیدا کرد، خیلی نزدیک تر از قبل. بودن سارای منطقی در کنار من که پیشترها بیشتر احساساتم بر من غالب بود تا عقلم، نعمت بزرگی بود برایم. اگر سارا نبود مسیر زندگی ام به احتمال زیاد اینگونه که هست نمی شد. و اگر سارا نبود من خیلی از اولین ها را تجربه نمی کردم. دوستش داشته و دارم که مرا همانگونه که بوده ام همیشه پذیرفته.
راشین: او به من زنانه بودن را یاد داد. به من بخش زیبای دخترانه ی وجودم را که انکارش می کردم ، نشان داد و تحسین کرد. با هم تجربه های شیرینی داریم از ماجراجویی ها و شیطنت هایمان و از همدیگر را شناختن و کشف شباهت های بی بدیل بینمان. من از ساعت ها حرف زدن با او هرگز خسته نمی شوم.
مونا. ش: مونای دوست داشتنی حتمن خودش نمی داند چقدر آن دوره ی کوتاه دوستی عمیقمان روی زندگی من اثر داشته. وقتی کاملن تصادفی و بعد از چند سال بی خبری از هم دوباره در عالم اینترنت به هم بازگشتیم و هم را یافتیم، دوستی که در دوران لیسانس هرگز شکل نگرفته بود شکل گرفت و در مدت کوتاهی رشد زیادی کرد. اسفند ۸۵. راز را مونا به من معرفی کرد. نیروی حال را مونا به من شناساند و خواندن این کتاب ها و تجربه های شیرین بعد از آنها را همه مدیون او هستم. هرچند فاصله مان دوباره زیاد شده هنوز هم دوست دارم مثل همان روزهای آخر بودنم در ایران بنشینم ساعت ها با او پای تلفن حرف بزنم. قبل از آمدنم به سوئد وقتی ترس برم داشته بود و نگرانی ها دوره ام کرده بود مونا بود که به من اطمینان می داد با دور شدنم از ایران هیچ کدام از آن اتفاق های بد که توی ذهن ام بود قرار نیست رخ بدهد. مونا مرا به آینده ام در غربت امیدوار کرد.
محسن قبل از عاشقی: آمدن من به سوئد اول تنها یک سفر ماجراجویانه بود. بیشتر تصورم این بود که می روم آمریکا. ویدا کمکم کرده بود و با یکی از استادهای ایرانی آنجا مرا آشنا کرده بود و بحث بورس و همه چیز قطعی بود. فقط مانده بود برای ویزا اقدام کنم. سوئد را بیشتر یک سوپاپ اطمینان میدیدم. ویزای آمریکا را گرفتن چیزی بود که هیچ قاعده ای نداشت! همان روزها از آلمان هم برای مصاحبه دعوت شده بودم. وقتی از سوئد به من گفتند که هزینه سفر را می دهند که من برای یک هفته بروم آنجا و از نزدیک با آنجا آشنا شوم با خودم گفتم هم فال است و هم تماشا. حتی در جلسه ی مصاحبه به گمان اینکه می خواهم منتظر ویزای آمریکا باشم به استادم گفتم کارم را دو سه ماه دیگر شروع می کنم. بعد از مصاحبه، اولین ایرانی را دیدم: محسن. برخورد اولمان مثل دیدار دو تا غریبه نبود.انگار سال ها بود که دوست بودیم. محسن مرا به چند دانشجوی دکترای ایرانی معرفی کرد و این دیدارها آنقدر نگاه من را نسبت به سوئد و دکترا خواندن در چالمرز عوض کرد که ماندنی شدم. دو روز بعد به استادم گفتم کارم را از ماه بعد شروع می کنم و موقع برگشتن به ایران چمدانم را گذاشتم که پیش محسن بماند! اگر محسن آن روزها و همراهی بی دریغش نبود، شاید من هرگز سوئد را انتخاب نمی کردم.
عمو صمصام: عموی مهربان من همیشه سنگ صبور خوبی بوده برایم. تا همین امسال عمو تنها تصویر گنگی بود از کسی که در ۵ سالگی دیده بودم و بعد اقیانوس ها بین ما فاصله افتاده بود. اما عمو از همان فاصله ی دور هم خیلی بیشتر از نزدیک ترها هوای من و ما را داشته و دارد. در ادبیات مشوقم بوده و هست. زمانی که در فکر ادامه ی تحصیل بودم لحظه ای از حمایتش دریغ نکرد. و زمانی که بین ماندن در سوئد یا رفتن به آمریکا و آلمان شک داشتم به من گفت اولین شانس زندگی ات را بچسب و من این جمله را همیشه یادم هست. چون این شانس، پشت سر هم برایم شانس های دیگری آورد و مهم ترینش عشق بود. عمو را امسال بعد از سال ها دیدم و علاقه ام به او صد چندان شد. تنها با فکر کردن به اینکه همین دور و برهاست-گیرم در یک قاره ی دیگر!- احساس آرامش می کنم.
محسن بعد از عاشقی: اینکه یک عشق حقیقی چه اثراتی بر زندگی انسان می تواند بگذارد را نمی خواهم اینجا شرح مجدد بدهم. همین را بگویم که از قدم زدن شانه به شانه اش در این جاده ی سرسبز تجربه های تازه ی زندگی لذت می برم. بی دریغ بودن ، استوار بودن و آرامش را از او می آموزم و دوستش دارم.
دکتر باربارا دی انجلیس: تقریبن همه ی کتاب هایش را خوانده ام و بخش زیادی از آرامش روحی ،اعتماد به نفس زنانه و جریان ملایم زندگی عاشقانه ام را مدیون نکاتی هستم که از نوشته های او یاد گرفته ام.
و دیگران!>
خیلی های دیگر هم بودند که در زمان های مختلف بودنشان سرخوشم می کرد. مثل الهه و سیما که هرچند رابطه ی دوستی صمیمانه ای با هم نداشتیم در دوستی سنگ تمام گذاشتند وقتی رفتند. و در مدتی که من برای گرفتن پذیرش نیاز به هم فکری و کمک داشتم از محبتشان دریغ نکردند. هنوز نامه های امیددهنده ی الهه را یادم هست و تشویق های سیما را. مثل نسیم که دوستی ام با او از کلاس فرانسه شروع شد و تجربه های نابی دارم از کنار او بودن. مثل سارا.س که خاطره های خوشی دارم با او در روزهای دبیرستان و انجمن ها و شب شعرها و کتابخانه رفتن ها و برای کنکور درس خواندن ها… هرچند هیچگاه فکر نکردم می توانم او را دوست صمیم ام بدانم! این را روزی به خودش می گویم! مثل مینای دیرینه ی باد! که پایه ی دیوانه بازی های دبیرستان و بعد از أن بود! و هنوز هم سرخوش می شوم از یادآوری روزهایی که سرکلاس کنار هم می نشستیم و با دیدن آبی آسمان مست می شدیم و اشتراکی شعر می گفتیم. مثل مریم ماه که او هم جز آنهایی بود که باقی مانده ی گذشته بود اما دوباره تازگی ها سر وکله اش در زندگی ام پیدا شد و خاطرات خوش کوتاهی داشتیم باهم سال آخر بودنم در ایران. مثل بچه های وبلاگی. مثل تبسم بانو و پارک رفتن هایمان با دوتا دختر خانوم خوشگلش. مثل بچه های گروه کوه پلی تکنیک و مثل طاهره فرودی دوست دوران راهنمایی ام که الان نمی دانم کجاست. اما یادم هست آن روزها همیشه فکر می کردم اگر روزی بچه دار شوم دلم می خواهد دختری باشد مثل طاهره. من شیفته ی رفتارهای متین طاهره بودم و فکرش. مثل ونوس و ساناز و زهرا و شیلا دوستان دوران راهنمایی ام که شیطنت هایمان با هم بود و نزدیک بودیم به هم مثل چند تا خواهر کوچولو.
من همیشه از دوستی دوستانم لبریز بوده ام. شکر!
پی نوشت: اوه! یادم رفت که من هم باید چند تایی را دعوت کنم به نوشتن. عشق ام را دعوت می کنم اول از همه و بعد تبسم بانو. لیلای آبی آسمانی که می دانم نیست اما خوب! حامد آیلار را و راضیه جونم را!