با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

سال ها پس از این

دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸

پیر شده ایم. تصویر واضحی نیست اما حتمن شبیه همه ی پیرزن ها و پیرمردهای دیگر صورت پر چین و چروکی داریم.تو هنوز خنده هایت رهاست و من هنوز ذهن ام هرچه را می بیند و می شنود تحلیل می کند، ناخواسته. تو هنوز هم عاشق ریاضیاتی. هنوز هم توی همه ی اعدادی که می بینی ناخواسته دنبال یک الگوی محاسباتی هستی. هنوز هم عاشق توان های عدد ۲ هستی. ۱۰۲۴ هنوز هم عدد محبوب توست. من هنوز هم عاشق عکاسی ام. هنوز هم دوست دارم ساعت ها توی خانه راه بروم و از ترکیب پارچه ها و نقره ها و قاب عکس ها و هرچیزی که دم دستم می بینم، دکور تازه بزنم توی خانه. من هنوز هم شعر دوست دارم و هنوز هم هر از چندگاهی کلمه هایی تراوش می کند از ذهنم. هنوز خاطره می نویسیم. می نشینیم کنار هم، من از تو جزئیات را می پرسم و می نویسم و تو هنوز هم وقتی نوشتن ام تمام می شود و می خوانی اش با بهت نگاهم می کنی و تحسین ام. و من لبریز می شوم.

پیر شده ایم. هنوز عاشق گل هستیم. توی باغچه ی خانه مان گل های جورواجور هست و تابستان می نشینیم توی حیاط که بوی خوش گل ها و درخت ها مستمان کند. هنوز وقتی می نشینیم سرمیز،‌ کنار هم نشستن و از یک بشقاب غذا خوردن را ترجیح می دهیم به روبروی هم بودن. هنوز هم شانه به شانه هم عبور می کنیم از همه ی حادثه های ریز و درشت، تلخ و شیرین. هنوز هم که هنوز است قدم که میزنیم دستمان توی دست هم است و هر از گاهی یکی مان دست دیگری را می فشارد که یعنی این یک عادت نیست، جریان ملایم و همیشگی عشقی است از بدن من به بدن تو.

پیر شده ایم. مسافرت ها رفته ایم باهم. پاریس را دیده ایم. موزه های ایتالیا را با هم چند باره قدم زده ایم. ونیز را چرخ زده ایم روی قایق ها. ژاپن را گشته ایم و بارها رفته ایم دیدن عموهایمان در آمریکا. هنوز مسافرت دوست داریم و هنوز خاطره ی اولین سفرمان بعد از عروسی توی ذهن هایمان تازه است: هامبورگ، هتل مدیسون، وانش که استفاده نشد و دل پیچه هایمان و دستشویی رفتن های مداوم من که گردش هایمان را مختل می کرد! و تنها یادگاری اش. کواک زرد کوچک!

پیر شده ایم. سال ها با هم بوده ایم. هنوز که هنوز است شب ها بدون هم خوابمان نمی برد. هنوز که هنوز است مسافرت بی هم نمی رویم. هنوز که هنوز است شب ها،‌شانه های مردانه ی تو است و سرِ من. هنوز که هنوز است، اگر خواب آشفته ای ببینم، تویی که بیدارم می کنی و می گویی که کنارم هستی تا همیشه.

پیر شده ایم. سال ها با هم بوده ایم. سال ها عاشق بوده ایم. سال ها به هم نزدیک تر بوده ایم از دو دوست و سال ها ریز ترین و مخفی ترین ذهنیاتمان را رو کرده ایم برای هم وقتی رفته ایم کافه. وقتی نشسته ایم قاطی آدم های دیگر که تند و تند با هم حرف می زنند. پیر شده ایم و هنوز،‌ هر از گاهی ادای بچه ها را در می آوریم و هنوز هم که هنوز است، همه با دیدن ما انرژی می گیرند و هنوز هم که هنوز است عشقمان مثال زدنی است.

پ.ن:‌بی وقفه نوشته ام. ویرایش نمی کنم که بکر بماند. این کلمات دیشب توی رختخواب سراغم آمدند و تا امروز که بنویسمشان رهایم نکردند. بی اندازه و بی شماره دوستت دارم.


یا سبز یا سیاه

چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۸

به من گُل بدهید

و توی دفترم با مدادهای رنگی تان طرح های نو بزنید

از کوچه ها و خیابان ها

از آدم ها

از پنجره ها و درخت ها و باغچه ها

از بهار و از سبزه ها

*

به من گل بدهید

و توی دفترم

روی صورت تمام آدمک های خاموش بی دهان

و روی صورت تمام آدمک های اخمو

و آدمک هایی که فریاد می زنند و

آدمک های خواب

لبخند بکشید

*

به من گل بدهید و بگذارید همینجا زیر باران بایستم

به من گل بدهید

و از پرنده بگویید

به من گل بدهید و قاعده های پریدن را یادم بدهید

اوج گرفتن را تعریف کنید برایم.

من حالا

به اندازه ی کافی بزرگم

به اندازه ی کافی می فهمم

به اندازه ی کافی شیب های تند زندگی را بالا آمده ام

نه خسته ام

نه نفس بریده

به همان اندازه شاداب ام که منِ هفت سالگی ام

تنها به جای کوله بار مدرسه ام که پر بود از کتاب ها و دفترها و مشق های شب مانده

و پر بود از اضطراب های شب های زمستان

و پر بود از دلهره ی آزیرهای قرمز

و عکس های پر از خون،

روی دوشم تجربه دارم

خا‍طره های رنگ پریده دارم

خاطره های روشن

و امید دارم به فردا

و آغوشم به جای دست های کوچک عروسکی

به نفس های گرم مردی خوش است

که ثانیه هایم را با او تقسیم می کنم

و زندگی ام را

و آینده ام را

و امیدم را

و سر یک سفره با او می نشینم

که ثانیه هایش را با من تقسیم می کند

و زندگی اش را

و آینده اش را

و امیدش را

*

به من گل بدهید و مدادهای رنگی تان را

می خواهم روی تمام صفحه های سپید و سیاه دور و برم

طرحی نو بزنم


هنوز رنگ آرزو

چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۸

کودکی گذشت و آرزوها

یکی برآورده شد،

یکی از یاد رفت،

یکی رنگی نو گرفت

و یکی ماند،

یکی ماند مثل زخمی کهنه و بی التیام.

× × ×

کودکی رفت و آرزوها

پوست انداختند

رنگ باختند

پیله تنیدند و پروانه شدند

از خردسالی تا بزرگسالی،

در جریانی ملایم و همیشگی

رنگ در رنگ

ریز و درشت

گاه لبریز شوق و گاه غم آلوده

× ×‌ ×

ای آرزوی کهنه ی بی التیام!

که هرچه بزرگ تر شدم بیشتر قد کشیدی

که رنگ در رنگ بودی و بودی

گاه کوچک، گاه بزرگ

که پوست انداختی و بودی

که پیله تنیدی و پروانه نبودی و بودی

ای آرزوی کهنه ی بی التیام!

که نه سعی بودی و نه قسمت

هنوز بر بالابلند نخل هایی

و دست من کوتاه


عجیب- پاستوریزه یا کامل

جمعه ۱ خرداد ۱۳۸۸

مدت هاست تلویزیون نگاه نکرده ام. در تلاشمان برای استفاده ی بهتر از زمان، بیشتر با هم بودن و برای آرامش، هر دو به این نتیجه رسیدیم که رسانه ای به نام تلویزیون و اعتیاد به دیدن سریال ها و فیلم ها و غیره، سمی است که کم کم به زندگی مان تزریق می شود. همین شد که این موجود دوست داشتنی اما مضر و اعتیاد آور، از چرخه ی زندگی مان حذف شد. همزمان با این موضوع، تصمیم گرفتیم اگر هم گاهی هوس تماشای چیزی به سرمان زد، سریال نباشد که مثل هویجی الاغ ذهنمان را بی اراده به سمت خودش می کشاند! تجربه ی ساعت ها نشستن پشت مانیتور و تماشای “Friends” و “Earl”، وقت نداشتن برای ورزش و پیاده روی و معاشرت با دوستان و غیره، تنها به خاطر روزی دو ساعت سریال دیدن، تجربه ی آموزنده ای بود. حالا هم اگر ماهی یک بار یا حتی کمتر هوس چیزی به سرمان بزند، چیزی بیشتر از یک فیلم یکی دو ساعته نیست. آن هم در مواقعی که خستگی بدنی یا ذهنی باز می داردمان از انجام کار دیگری. همین تغییر کوچک، زندگی مان را نظم بیشتری داده و کنترل زمان را راحت تر کرده. خواندن کتاب که مدت ها بود فراموش شده بود، دوباره امری عادی شده و برای من نوشتن هم. هرچند، هنوز هم اولویت های بالاتری هم هست در زندگی ام.

ورق و مافیا و پوکر و بازی های دیگر هم از اول هیچ گاه توجه مرا به خودش جلب نکرده است. هرچند به چشم دیگران عجیب، اما هیچ گاه حتی وسوسه نشده ام که وقت ام را اینطور بگذرانم. به چشم من، این فعالیت ها هرچقدر به قول بعضی ها نشاط آور و تقویت کننده ذهن باشد، برای من چیزی شبیه تخمه خوردن است! که گذر زمان را ناملموس می کند و فایده ای جز ضرر ندارد.

هیچ گاه کششی به نوشیدن مشروب هم نداشته ام. همیشه به این مفتخر بوده ام که نخورده مست ام. نشاطی که بی هیچ محرکی توی دلم هست و انرژی ذاتی ام، نیازی نگذاشته برای نوشیدن و تجربه ی حسی که هیچ وقت هم نفهمیدم چیست. جدای اینکه از بوی الکل، هرچند هم ضعیف، متنفرم.*

هیچ گاه، دوست نداشته ام وقتی از خانه بیرونم، گوشی بگذارم در گوشم و با صدای کم یا بلند موسیقی گوش کنم. توی اتوبوس و قطار نشستن و در تمام طول مسیر بیرون را تماشا کردن، یا آدم ها را نگاه کردن و تحلیل پنهانی اشان توی ذهن، برای ام از هر چیز دیگری سرگرم کننده تر است. یکی از دوست داشتنی ترین حس ها برایم این است که بنشینم توی اتوبوس شهری با مسیری طولانی، و تمام طول مسیر را کتاب بخوانم. حس می کنم، گذاشتن گوشی و شنیدن صدایی که صدای طبیعی آن لحظه و آن مکان نیست- هرچند موسیقی نرم و آرام و موزون باشد- مرا از دنیای بیرون ام جدا میکند. شنیدن صدای ماشین. شنیدن صدای پچ پچ یا خنده ی بلند آدم ها و شنیدن صدای تلق تلق قطار، برای ام دلنشین است چون مرا به آن لحظه پیوند می زند. حس می کنم به دنیای بیرون وصل ام. و این موسیقی طبیعی ِ هرچند ناملایم و ناموزن آن چیزی است که من در آن لحظه و در آن مکان باید به آن گوش بسپارم.

به خودم سخت می گیرم. سعی می کنم ساعت خواب و بیداری ام را کنترل کنم. حسی درونی وا می داردم به این کار. اگر صبحی دیر بیدار شوم، حس ناخوشایندی که در تمام طول روز دارم از صد تنبیه برایم بدتر است. شب ها تا دیر وقت بیدار بودن را به دلیل به هم ریختن خواب و بیداری ام دوست ندارم و هیچ وقت آدم ِ‌شب نبودم ام. همیشه صبح ها. دم طلوع آفتاب، برای ام از هر لحظه ای نشاط اور تر بوده- هرچند اعتراف می کنم در تابستان سوئد بیدار شدن در ساعت ۳ یا چهار برایم ممکن نیست هرچند خورشید کم کم سرک بکشد-. اما روال خوش درونی ام این است که روزی مثل امروز تعطیل هم ساعت ۶ بیدار شوم و جلوی وسوسه ی خواب را بگیرم که اگر بخوابم، تا آخر روز محاسبه ی آن ساعت های غیر مفیدی که توی رختخواب غلت زده ام و سردردِ محتملِ بعد از آن، اوقاتم را تلخ می کند و روزم را خراب.

خورد و خوراک ام روز به روز سالم تر می شود. آن هم با نیرویی درونی. از شیرینی زیاد خوش ام نمی آید. یا بهتر بگویم از خوردن خیلی شیرینی ها لذت می برم اما هیچوقت خودم وسوسه نمی شوم برای خریدن شوکولات و شیرینی. چیپس و پفک خیلی دوست دارم اما توی مغازه با احتیاط از کنارشان رد می شوم و به خودم اجازه نمی دهم بخرمشان. بارها دلم خواسته گیاه خوار بشوم اما تا حالا موفق نشده ام- احتمالش کم نیست-*. تمایل زیادی به غذای خانگی دارم. سبک بودن معده ام را دوست دارم و همیشه از زیاد خوردن و سنگین شدن متنفر بوده ام، هرچند گه گاهی اتفاق می افتد و من خودم را سرزنش می کنم.

با خیلی ها متفاوتم و حس می کنم روز به روز متفاوت تر می شوم . یا شاید، عمده ی آدم هایی که اینجا ملاقات کرده ام، علایق آرمانی من را نداشته اند. گاهی معاشرت با آدم ها برایم کمی سخت می شود، نه از آن رو که به خودم سخت می گذرد- که من همیشه آدم انعطاف پذیری بوده ام و طیف وسعی از آدم ها با معیارهای و سلیقه های گوناگون در دایره ی دوستی هایم داشته ام-  از اینکه می ترسم حضورم از خوشی کسی بکاهد. مثل وقتی که حس می کنم به خاطر حضور من، دوستانم به جای پوکر بازی کردن به بیلیارد قانع می شوند و یا وقتی که حرف زدن در مورد سیاست  و اجتماع را به جای ورق بازی کردن برمی گزینند.

و باید اضافه کنم، بخش عمده ای از این انتخاب ها و عادت ها چیزی نبوده که از ابتدا در زندگی ام بوده، یا رسمی است  که از خانواده ام به من منتقل شده. سال ها ست در حال مراقبه ام. بیرون و درون ام را تحلیل می کنم. فیزیک و روان ام را . تغییر ارزش ها و هدف های زندگی ام در طول زمان، سلیقه ها و عادت های شخصی ام را، شخصیت ام را، به مرور تکمیل کرده و اینگونه شکل داده است،‌ شکلی که هرچند در نگاه خیلی ها سخت گیرانه و  غیر عادی است، در نگاه خودم شکلی مقدس، سالم و تحسین برانگیز دارد.

***

پی نوشت:

دارم این نوشته را بعد از بیشتر از سه سال می خوانم و می خواهم منتشر کنم. زیادی مانده قاطی منتشر نشده ها همی است که * خوب الان اوضاع فرق کرده! ** گیاه خوارم الان از ژانویه ۲۰۱۲


منِ بعد از تو

چهارشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

اثری که از من و تو می ماند در دیدگاه دیگران، اثر «من» و «تو» نیست به تنهایی، اثر «ما» است- آنچه دیگران را وا می دارد به ماندن یا بریدن.

آن معاشرت هایی که می تواند به دوستی ها و رابطه های ماندگار بدل شود، بیشتر از آنچه تاثیر گرفته از سلیقه ی شخصی ما باشد، انتخابی است که بالاترین هارمونی را با «رابطه ی من و تو» دارد.

حریم خانه ام و حریم رابطه ام با تو، مرزهای بودن ام با دیگران را تنگ تر و خط قرمزهایم را فراخ تر کرده. در من، دل به دریای رابطه ای نو زدن که پیشترها امری طبیعی و آسان بود، به وسواسی آگاهانه بدل شده. و از آن سو، شکل متفاوت زندگی ام، دیگران را بازداشته از با «من» بودن و «من» را شناختن. از این روست که می توانم به آسانی دیدگاه متفاوت آدم ها نسبت به خود را به دو دسته ی دیدگاه های شکل گرفته پیش از بودن ام با تو* و بعد از با تو بودن، تقسیم کنم.

*« با تو بودن» را به «ازدواج» ترجیح می دهم، از آن رو که بودن ام با تو، زاییده ی عطش « با تو بودن» است نه نتیجه ی ناگزیرِ بودن در چارچوبی به نام «ازدواج»


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)