ارسال شده توسط پریا کشفی | در روزنگاشت
سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۸
اتفاق های زیادی افتاده. چند سالی است که پشت سر هم توی زندگی ام اولین ها رخ می دهند و من گاهی می نشینم و گاه خسته می روم، اما دوباره برمی خیزم. امروز بعد از هفته ها، اولین روز کار جدی من است در این تابستان.
من به سبزی بهار می اندیشم، هرچند پشت پنجره طوفانی است و صدای باد می آید.
* * *
خدای مهربان من!
تو را سپاس که هستی
بودنت را هرگز از من دریغ مکن
ارسال شده توسط پریا کشفی | در روزنگاشت
دوشنبه ۱ تیر ۱۳۸۸
می گوید: قصه منو هم بنویس دیگه. فکر میکنم: اخه توی سطحی کجای زندگیتو قصه کنم؟
می گوید: چی شد پس؟ چرا جواب نمی دی؟
می گویم: هان؟ باشه حالا چرا؟
می گوید: خوشم میاد بشم قهرمان یه داستان.
فکر می کنم: عوضی! خوشی زده زیر دلش. می گویم: دلت خوشه ها. حالا بذار ببینم چی میشه.
***
پی نوشت: ننوشتم. خوب معلومه!
ارسال شده توسط پریا کشفی | در روزنگاشت
چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۸
پیش نوشت: هیچ وقت آدم سیاسی نبوده ام. هیچ وقت نه خبرها نه بحث ها توجهم را به خود جلب نکرده اما این وبلاگ و این نوشته های سرتاسر منطق و صداقتِ برآمده از دل را هر روز می خوانم. به وبلاگ دکتر صدیق سروستانی حتمن سربزنید. به نظرم کلمه ی استادی واقعن برازنده ی ایشان است.
* * *
اگر هنوز ایران بودم شاید دستبند سبز می بستم و هرچند هیچ گاه از موج ها و جریانات هیجانی خوشم نیامده، به خیابان می رفتم برای فریاد، برای حل شدن، برای مبارزه. اگر بودم، دلشوره می گرفتم، گریه می کردم و دعا می خواندم. اگر بودم، هر شب خواب می دیدم که فردای انتخابات است.اگر هنوز ایران بودم دلم آرام نمی گرفت. نمی توانستم دل به کار بدهم. می نشستم و ساعت ها حرف میزدم با دور و بری هایم.
اگر هنوز ایران بودم، دلم می گرفت و باور نمی کردم که کسی دانسته و آگاهانه دروغ بگوید. اگر بودم، با همین سادگی ذاتی ام، گمان می کردم همه ی اینها جهلی بیش نیست. مگر می شود به خاطر قدرت؟ به خاطر هدفی هرچند در ذهنت مقدس باشد، غش کنی در معامله ی خودت با یک ملت.
اگر هنوز ایران بودم، درست مثل چهار سال پیش که پشت جلد کتابم، فردای انتخابات نوشتم: “امروز مردم ایران باختند و نمی دانند”، جمله ای می نوشتم پشت جلد کتابم. یا سبز یا سیاه.
* * *
ارسال شده توسط پریا کشفی | در روزنگاشت, زن بودن, کتاب
یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
درس Academic Writing یکی از بهترین درس هایی بوده که در این مدت گذرانده ام. برای اولین بار، بودن در کلاس های این درس که به لطف تجربه و شخصیت دوست داشتنی استادش یکی از ماندگارترین دوره ها خواهد بود در ذهن ام، این حسرت در دلم زنده شد که چرا تمامی این سال ها همت نکردم برای پرورش استعدادی که در نویسندگی و سرایش داشتم از تجربه ی استادی بهره ببرم. همیشه بهانه ای بود و همیشه کاری بود که اولویتش بالاتر باشد. اما اعتراف می کنم که آگاه نبودم تا چه اندازه تمرین و آموزش می تواند بر نحوه ی نگارش و تفکر نویسندگی اثر گذار باشد. حس می کردم تنها استعداد ذاتی است که نویسنده و شاعر خوب می سازد. وقتی مقاله هایی که به عنوان تمرین این درس نوشته ام را مرور و با آنچه پیشتر نوشته ام مقایسه می کنم، این حقیقت برایم روشن تر می شود. نه تنها نگارش که بلکه نحوه ی مطالعه ام تحت تاثیر قرار گرفته. حس می کنم چراغ به دست ام حالا اگر نوشته ای یا مقاله ای می خوانم. حیف که شاید هرگز فرصتی دوباره نباشد برای جلسه ی شعر و نویسندگی رفتن و تمرین و آگاه شدن اما شادم که دیر به صرافت گرفتن این درس نیفتادم.
استاد درس در واقع نویسنده ی این کتاب است که به عنوان منبع درس هم معرفی شده. شاید یکی دیگر از جذابیت های کلاس هم همین باشد که خود نویسنده کتاب را آموزش می دهد. کتاب به زیبایی نوشته شده و حتی بدون داشتن استاد هم، مثل یک خودآموز می توان آن را به کار برد. مقاله هایی که در کتاب به عنوان نمونه آورده شده اند، همگی برایم جذاب و دلنشین بودند. خصوصن اینکه نحوه ی نگارش جملات و دستورلغات به دقت انتخاب شده اند. خواندن آن را توصیه می کنم خصوصن به کسانی که دستی در نوشتن دارند، خصوصن نوشته های تحقیقی و دانشگاهی. هرچند نویسنده در بخش هایی از کتاب به نگارش های داستانی هم می پردازد که من هنوز فرصت مطالعه شان را نداشته ام متاسفانه.
یکی از مقاله های کتاب، مقاله ای است به نام «من زن می خواهم!» که به گفته ی نویسنده، در اولین شماره ی مجله ی فمینسیت در سال ۱۹۷۱ به چاپ رسیده است. نگارنده ی مقاله Judy Syfers ، یک فمینیست نویس آمریکایی است. طنز پنهان مقاله و جملات طعنه آمیزش و همینطور جذابیتش از آن رو که بسیاری از تصاویر آن، تصویر آن چیزی است که ما در کشورمان هنوز هم شاهد آنیم، مرا وسوسه کرد که ترجمه ای از آن را در وبلاگم بگذارم:
من به آن دسته از مردم تعلق دارم که به آنها زن می گویند. من یک زن هستم، و نه چندان از روی تصادف، یک مادر.
چندی پیش به یکی از دوستان ام که به تازگی از زن اش جدا شده، برخوردم. او یک فرزند داشت، که صد البته، حالا با زن قبلی اش زندگی می کند. دوست ام در پی این بود که دوباره زنی برای ازدواج پیدا کند. هنگامی که در حال اتو کردن لباس ها به اون فکر می کردم، ناگهان این فکر به ذهن ام خطور کرد که من هم یک زن می خواهم! چرا من زن می خواهم؟
می خواهم به گذشته برگردم، به دوران دانشگاه، که بتوانم از لحاظ ملی مستقل بشوم، مسوولیت زندگی خودم را به دوش بگیرم و اگر لازم باشد آن ها که به من وابسته هستند را هم پشتیبانی کنم. من زن می خواهم که کار کند و مرا به دانشگاه بفرستد. و همزمان با دانشجو بودنم، زن می خواهم که بچه هایم را تر و خشک کند. من زن می خواهم که حواسش به وقت دکتر بچه ها و قرارهای دندانپزشکی باشد و حواسش به من هم باشد. من زن می خواهم که مراقب باشد بچه ها درست غذا بخورند و تر و تمیز باشند. من زن می خواهم که لباس بچه ها را بشوید و مرتب کند. من زن می خواهم که بچه هایم را از محبت مادرانه و بی دریغ اش لبریز کند، مراقب مدرسه رفتن شان باشد، مطمئن باشد که روابط اجتماعی مناسبی دارند و آن ها را به پارک و باغ وحش و غیره ببرد. من زن می خواهم که وقتی بچه ها مریض هستند،از آنها پرستاری کند، زنی که هر زمان بچه ها نیاز دارند در کنارشان باشد، چون صد البته من نمی توانم از کلاس های دانشگاه غیبت کنم. زن ام باید هر زمان لازم شد از کارش مرخصی بگیرد اما کارش را هم از دست ندهد. این ممکن است به این معنی باشد که در آمد او روز به روز کمتر شود اما فکر می کنم بتوان آن را تحمل کنم. لازم نیست بگویم که زن ام، هزینه ی نگهداری از بچه ها ، در ساعت هایی که سرِکار است، را هم تقبل می کند.
من زن می خواهم که نیازهای فیزیکی من را برآورده کند. زن می خواهم که خانه ام را تمیز نگه دارد. زنی که خرد و پاش بچه ها را جمع کند، زنی که خورد و پاش های من را هم جمع کند. من زن می خواهم که لباس های مرا بشوید، اتو کند و مرتب بچیند و هر زمان لازم شد تعویض کند. زنی که حواسش باشد وسایل شخصی من در جای مناسبشان قرار بگیرد که به محض احتیاج پیداشان کنم. من زن می خواهم که آشپزی کند، زنی که آشپزی اش خوب باشد. زنی که برای غذاهای متنوع برنامه ریزی کند و خریدهای مربوطه را هم خودش انجام بدهد و سفره ی رنگین بچیند و بعد هم سفره را جمع کند وقتی من دارم درس می خوانم. من زن می خواهم که وقتی مریض هستم و ناراحت از دست دادن زمانم در دانشگاه، از من مراقبت کند. من زن می خواهم که موقع تعطیلات حواسش به من و بچه ها باشد، وقتی من نیاز به استراحت و تنوع دارم.
من زن می خواهم که با غرغر های بی سر و ته اش در مورد مسوولیت هایی که به عنوان یه زن به دوشش است مرا خسته نکند. بلکه زنی می خواهم که وقتی نیاز…
(ادامه دارد)
ارسال شده توسط پریا کشفی | در روزنگاشت
جمعه ۲۷ دی ۱۳۸۷
۰- قورباغه ها همه به خظ شده اند. قورباغه ی کوچک شیرین وبلاگ افتاده ته صف!
۱- اولین محصول یک سال دانشجو بودنم امشب به سر و سامان رسید!
۲- هوا سرد شده اما من خبر ندارم! یا خانه هستم یا دانشگاه توی اتاقم.
۳- باور دارم آدم گاهی به تلنگر نیاز دارد برای بیدار شدن. ممنونم از خدا که تلنگرهایش به من آنقدر محکم نیست که با سر زمین بخورم!
۴- با تمام خستگی فیزیکی ام، سرشارم از انرژی.
۵- هدف…هدف…هدف…برنامه ریزی… برنامه ریزی….برنامه ریزی و اراده ای سخت!
* * *
هیچ وقت ندانسته ام چه می شود کرد. حس می کنم تنها باید خوب زندگی کنم برای بیشتر کردن خوبی ها. از تکرار فجایعی که تنها اثرشان برمن کابوس شبانه است می گریزم. از خون و جنگ و سیاست بیزارم. برای همین هیچ گاه خبر را دوست نداشته ام. اما با این همه وقتی می بینم هنوز هستند آدم هایی که بشود گفت از خود گذشتگی می کنند در دلم حس شرم عجیبی می کنم. بی بی سی داشت با یکی از اعضای پزشکان بدون مرز که بعد از چهار ماه از غزه برگشته بود مصاحبه می کرد. با خودم گفتم جهان به کدام علم بیشتر نیاز دارد؟ من به آینده امید دارم اما از آینده هیچ نمی دانم. کسی چه می داند فردا چه خواهد شد…باز هم فکر می کنم تنها می توانم اینجا که ایستاده ام خوب باشم دست کم، نه اگر بهترین.