ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من
پنج شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۳
بچه ها در کوچه برف بازی می کنند
صدای خنده ی بچه ها
از درز پنجره خودش را می کشد تا حجم مه گرفته ی اتاق من
و خنده ها پاشیده می شوند بر سر و رویم
من مه را پس می زنم…
|
بچه ها در کوچه برف بازی می کنند
برف جاری می شود از سر و روی بچه ها
و شوق بودن، مثل نسیم خنکی آرام بچه ها را دوره می کند
و بچه ها سبک تر از قاصدکی بلند می شوند تا آسمان…
|
بچه ها در کوچه برف بازی می کنند
و زندگی به هیات برف و خنده و سرما و نور
جاری می شود از ابتدای کوچه
و همه ی خانه ها را دوره می کند…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من
پنج شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۳
من در بیست و پنجمین سال زندگی ام
دارم به راهی می اندیشم که بیست و پنج سال تمام طی کردم
و خوب و بدش را نفهمیدم!
من بیست و پنج بار متولد شدم
پیله ها را شکافتم تا پروانه ای باشم آزاد
اما دشت های پر ازدحام نپذیرفتندم
و پیله تنیده می شد چندین باره بر من
و من انگار آرزوی پروازی بی دغدغه را به گور خواهم برد…
من بیست و پنج بار
سر بلندکردم از آن سوی خود
راه افتادم به سمتی که گمان می کردم خورشید است
و هر بار به کوه های تیره ای رسیدم
که خورشید را در خود بلعیده بودند
من بیست و پنج بار خواستم که عاشق باشم اما
حساب های دنیای ناگزیر بزرگ سالی خامم کرد
پا پس کشیدم در پستوهای تنهایی و توهم خود
و عادت کردم به نبودن ها
بیست و پنج بار خواستم پرنده باشم و نشد
بیست و پنج بار از قفس گریختم اما
“پرواز” در ذهنم جز کلمه ای پنج حرفی نبود
بالی نبود برای گشوده شدن…
* * *
من به خزیدن خود ادامه خواهم داد
در راهی که خوب و بدش را نمی دانم
و هر سال شعری تازه خواهم گفت
در رثای دخترکی که در مه آلودگی جاده گم شد
و بال هاش در حصار پیله ها مچاله شدند
دخترکی که پرواز را از خاطر برد
و لبخندهاش خاطره ای شد در قاب کودکی
بزرگ شد…
و دنیای آدم بزرگ ها چنان دوره اش کرد
که یادش رفت می شود عاشق شد
و ” عشق” کلمه ای شد سه حرفی
در شعرهای گاه و بیگاهش
” پرواز” افسانه ای شگرف
و ” زندگی” چارچوب مه گرفته ای از تنهایی و ترس و توهم…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من
پنج شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۳
من فکر می کنم اگر تو نباشی
اگر حرف های تو نباشد،
دخترک شادی خواهم شد بی دغدغه
و به کوچه پس کوچه های زندگی ام سرک خواهم کشید
تا راهی را برگزینم که خواب دیده ام
من با همه چیز در تعارضم
و سخت گیجم از تزاحم بودن ها و نبودن ها
من به عنکبوتی می مانم با خانه ای سست
که هر تلنگری فرو می ریزدم
و می شکنم تلخ در خود
و این شکستن ها و فراموشی ها ادامه دارد…
باید به کوچ های تک نفره عادت کرد
و تصویرهای زیبای دسته مرغ های مهاجر را
به نقاش ها سپرد تا نقاشی کنند
و عکاس ها تا عکس بگیرند
و زیبایی ها اینچنین جاودانه می شوند در قاب خاطره ها…
من اما به راهی می اندیشم
که مرا به شهری می رساند که خواب دیده ام
و این بار
از هفت توی غار زمستانی ام که بیرون خزیدم
به تو فکر نخواهم کرد
به همزیستی مسالمت آمیزی خواهم اندیشید
که تن می دهم به تاریخ و تمدن
تا مرا در تحیر محضی رها کنند که سرنوشت من است
و قد خواهم کشید
و بزرگ خواهم شد
و هیچ سوالی ذهنم را آشفته نخواهد کرد
و پشت همه ی لبخندهایم
دردی را نهفته خواهم کرد،
از بود های نباید
و نبودن های ناگزیر…
من در تمامی ژن های خود،
جهشی خواهم داشت به عصر یخبندان روزهای معاصر
و بومی خواهم شد با همه ی کسالت های روزمره
و این بار
از هفت توی غار زمستانی ام که بیرون خزیدم
قول می دهم نه تو مرا بشناسی
نه من در چشم های تو چیزی را ببینم که سال ها به دنبالش بوده ام
آسوده می گذریم از هم
و گم می شویم در ازدحام آدم ها و ماشین ها
و روزی از همین روزها
من سهم تو را از آسمان، خواهم دزدید
تا بال بگشایم به شهری که خواب دیده ام
و تو تنه خواهی زد مرا
در کوچه پس کوچه های زندگی
و ما – هردو – به کوچ های تک نفره عادت خواهیم کرد
و به سراب های پی در پی
که ما فرزندان خلف قرن معاصریم!
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من
پنج شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۳
دنیای کثیفی است
آدم هایی کثیف تر…
نه! شما را نمی گویم.
شما که خوبید و خواستنی
و این وصله ها به قامت نجابت شما نمی چسبد!
من هم دارم یاد می گیرم مثل شما نجیبی کنم
سر به زیر باشم
سرم توی لاک خودم باشد
و تنها هر از گاهی بروم پیش بالا دستم
خوبی هایتان را کمرنگ کنم
بدی هایتان را زیر ذره بین بگذارم…
دارم یاد می گیرم بی دلیل به روی همه لبخند بزنم
بعد هم طناب داری ببافم از جنس حسادت
و بر گردنشان بیاویزم…
چه می گویم
دروغ! حسادت!
نه! این حرف ها مال کتاب های دینی است
من و شما مبراییم از این عیب ها
من و شما کم مانده از خوبی فرشته شویم!
* * *
اصلا چه کسی گفته خوب بودن سخت است ؟!
ما زیر سایه ی ابلیس های خودمانی نفس می کشیم
و ذکر می گوییم خدایی را که نمی شناسیم
و پس می دهیم هر آنچه را از کودکی به خوردمان داده اند
بی که بدانیم
بی که بیاندیشیم…
و این قصه ادامه دارد
اصلا خوبی من و شما را که نهایتی نیست!
تنها باید همه چشم ها به دست های ما
و به لب های ما دوخته باشد
همین کافی است…
(
اما خودمانیم
– این حرف را جای دیگری نمی گویم-
هر از گاهی که سراغ کتاب آسمانی خاک گرفته ام می روم،
می ترسم
یعنی تصور اینکه روزی مرگ
مرا از همه این تعلقات جدا کند، می ترساندم
یعنی به وحشت می افتم از کلمه ی “دوزخ”
و دوباره حرف های معلم دینی
توی ذهنم زنده می شود
رژه می رود
و مدام مثل پتک…
نه!
می خواهم به خاطر نیاورم
جهل مرکب هم چیز خوبی است!
)
ارسال شده توسط پریا کشفی | در روزنگاشت, سپید, شعرهای من
یکشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۳
پَر می کشم،
آرام آرام پرنده می شوم،
بال در می آروم وَ از حاشیه ی میله های پنجره خودم را عبور می دهم،
در هوا می رقصم
وَ می روم تا با کبوترها یکی شوم…
این روزها عجیب احساس آزادی می کنم
این روزها که برف می بارد،
این روزها که زمستان است اما من از درون جوانه می زنم…
سبز می شوم…
وَ موسیقی زندگی از آسمان تا چشمم هبوط می کند….
وَ خدا یعنی همین!