با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

هیچ

پنج شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۳

(۱)

چیزی پشت این واژه ها نیست

بیهوده سرک می کشی

نه اندیشه ای هست نه حرفی

تنها بارش مکرر حروفیست که نمی شناسمشان

* * *

تهی تر از این نبوده ام که کنون

تلنگری بزنی فرو می ریزم ، بی گلایه…

(۲)

خیال تو چابک تر از ذهن من است

همین است که وا می مانم از اندیشه ات

* * *

حالا که حرف های کوچک دلگیرم تمام…

حالا که دارم به رفتن می اندیشم،

دست از سر اندیشه ام بردار

می خواهم رها باشم


پنجره

پنج شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۳

باورم نمی شود

 

که باید این پنجره را ببندم

 

این پنجره را که به روی چشمان تو…

 

اصلا بیا طوفان را جدی نگیریم

 

من شعر می خوانم

 

تو چشم هایم را…

 

باران اگر گرفت

 

به پیشوازش می رویم

 

مگر نگفته بودی خیسی موهایم را دوست داری

 

پس چتر را بگذار

 

 

 

یا نه! 

 

بیا زندگی را جدی نگیریم

 

پشت همین بن بست ها

 

یله می شویم رو به خورشید

 

غزل می خوانیم

 

و سپید می نویسیم

 

خاک را هم بگذار هرچه می خواهد

 

لباس های اتو خورده مان را از تک و تا بیاندازد

 

 

 

بیا برگردیم به ابتدای آفرینش

 

این بار هم دوباره من حوا می شوم

 

اصلا من دست می برم

 

به چیدن هر میوه ممنوعه ای که هست

 

تا از زمین هم هبوط کنیم به هرکجا که باشد

 

بی دغدغه توبه و تنهایی

 

برویم دوتایی توی جهنم مان خوش باشیم…


قاصدک

پنج شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۳

هنوزم قاصدکی!

نکنه تنگ غروب

گول حرفای نسیمو بخوری

بری از غربت من دل بکنی

آخه زیبا!

مگه جز تو کسی هم اومده اینجا به دلم سر بزنه

وقتی از چارطرف آسمون ابرای سیاه پیدا میشن

تا بیان زل بزنن توی چشام

آخه زیبا

مگه جز تو کسی هست

بره از باغچه گلای اطلسی دسته کنه

بزنه کنج موهاش

منو دیونه کنه

می دونم خسته شدی

می دونم غیر شب شوم سیاه

یا بجز ابرای تیره که مدام

دل سادتو پریشون می کنن

توی این شهر غریب هیچ کسی نیست

منم و قاصدکم

که دلم می خواد از اون اول صبح

تا همین تنگ غروب

توی چشمای سیاش زل بزنم

شبو دیونه کنم!

منم و قاصدکم…

منم و قاصدکم…

حالا اینجوری میخوای

بری تنهام بزاری؟

با همین دسته گلای اطلسی روی موهات؟

آره خاتون؟

می ری تنهام میذاری؟

گول حرفای نسیمو می خوری

که می گه می بردت اون ور شب

می ره جایی که تموم کوچه هاش برق می زنه عین بلور

که سیاهی نداره

که زمستون دیگه پیداش نمیشه…

آره خاتون؟

می ری تنهام می زاری؟

* * *

منم و خاطره ها…

منم و خاطره ها…

یادمه یه روز تو این شهر کبود

یکی اومد صورتش عین بلور

با دوتا چشم سیاه

با یه دسته از گلای اطلسی روی موهاش

اومد اینجا

که با چشمای سیاش

تو نگام زل بزنه

منو دیونه کنه…

یه روزم تنگ غروب

گول حرفای نسیمو بخوره

بره تنهام بزاره

منو ویرونه کنه…


خاکستر

پنج شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۳

آبستن دوباره شعر تو می شوم، صد استعاره در سر من شعله می کشد

دستی مرا به سمت خیال تو می برد ، یاد تو در برابر من شعله می کشد

در هیئت غزلی عاشقانه باز در لحظه های ملتهبم زاده می شوی

اما همین که نوبت نام تو می رسد، دست سپید دفتر من شعله می کشد

فریاد می زنم وَ تو پاسخ نمی دهی، زخم عمیق رفتن تو تازه می شود

آتش گرفته ام وَ جنون نبودنت اینگونه در سراسر من شعله می کشد

فریاد می زنم وَ تو پاسخ نمی دهی،”احساس می کنم که به پایان رسیده ام”*

حزنی دوباره در تن من جاری است و مرگ از شاخه های باور من شعله می کشد

……

حالا به انتهای غزل می رسم وَ تو ، حسن ختام شعر منی پس قیام کن

اما تو نیستی وَ همین شعر ناتمام ، تلخ و سیاه در بر من شعله می کشد….

(وامی از احسان جوانمرد)


شعر بانو

پنج شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۳

بانوی شعرهای تو خواهد شد این زن که از هوای تولبریز است

این زن که یخ زده است ولی قلبش از هرم دست های تو لبریز است

این زن که شاعر است ولی انگار غیر از تو هیچ …هیچ نمی داند

حرفش…ترانه اش…غزلش یکسر، از نام آشنای تو لبریز است

این زن که جز تو هیچ حضوری را در بطن سرد خانه نمی خواهد

حتی سکوت ممتد دلگیرش یکریز از صدای تو لبریز است

این زن که بی نهایتی از عشق است در لحظه های روشن رویایی

وقتی نگاه می کنی و چشمش از چشم بی ریای تو لبریز است

وقتی نگاه می کنی و هرجا رد شعاع چشم تو می ماند

گلدان پشت پنجره می خندد، آیینه از صفای تو لبریز است

* * *

از راه می رسی و به پای تو پروانه های غمزده می رقصند

ابلیس از حضور تو می سوزد، سجاده از خدای تو لبریز است

بانوی شعرهای تو خواهد شد با تو سفر به آینه خواهد کرد

این زن که دست های پر از نورش عمریست از دعای تو لبریز است


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)