خاطرم سبز است
دست هایم سبز
چشم هایم موج بی تردید تابستان
آه !
من شلاق طاقت سوز سرما را تحمل می کنم
در زمستان میوه خواهم داد!
۲۲ ژانویه ۲۰۱۰
خاطرم سبز است
دست هایم سبز
چشم هایم موج بی تردید تابستان
آه !
من شلاق طاقت سوز سرما را تحمل می کنم
در زمستان میوه خواهم داد!
۲۲ ژانویه ۲۰۱۰
(۱)
غمگین تر از همیشه کنارت نشسته بود
وقتی خزان به روح بهارت نشسته بود
تو در خیال رفتن و در چشم های او
غم واژه های طرح گذارت نشسته بود
در چشم های خسته ی این زن…سوار پیر!
می تاختی وگرد و غبارت نشسته بود
تنها نه اینکه مال تو باشد، پس از تو نیز
عمری به پاس ایل و تبارت نشسته بود
یعنی که پنجه های پلنگت نبود و باز
در انحصار مرگ شکارت نشسته بود…
سهم جوانی اش که به پای تو نیست شد
بعد از تو نیز آینه دارت نشسته بود
در خلوت و توهم قبر و سکوت و مرگ
هر عصر جمعه پای مزارت نشسته بود
این سرنوشت بیوه زنان قبیله بود
روزی به جبر قوم کنارت نشسته بود
حالا تو رفته بودی و بعد از تو باز هم
با خاطرات تیره و تارت نشسته بود…
۱۵و ۱۶ اسفند۸۳
(۲)
هرچند یک پرنده ی بی بال و پر نبود
اما نشسته بود … به فکر سفر نبود
دختر دلش هوای سکونی عجیب داشت
یعنی که خسته بود و َ اهل خطر نبود
دختر در این سکوت مداوم که ذوب شد
برعکس کودکیش پر از شور و شر نبود
مانند یک مجسمه بی روح و بی صدا
خاموش بود… پی دردسر نبود
دختر…همان پری…که دلش رنگ آب بود
حالا به فکر موی سپید پدر نبود
انگار سنگ تیره شد انگار مرده بود
کز کرده بود توی خودش…نه! دگر نبود
اصلن نبود دخترک اما وجو د داشت!
نه شعر نه ترانه در او کارگر نبود…
*
این اولین سکانس به پایان رسید و بعد
این قهرمان که دخترکی بیشتر نبود
بیدار شد .. و ََ تا به خود آمد سکانس بعد
می خواست باز پر بزند….بال و پر نبود…
۱۵ اسفند۱۳۸۳
(۳)
تنها، سکوت کن وَ نگو فرصتم کم است
وقتی که می روی همه جا رنگ ماتم است
حوا نبوده ای که بدانی بهشت هم
بی اعتبار ِ بودنِ آدم جهنم است!
سهم من از پریدن تو یک غزل سکوت
سهم من از عبور تو یک آسمان غم است
یادم نداده بود کسی، خوب من! که عشق-
با التهاب و حادثه و درد توام است
باشد… گناه هرچه تو کردی به پای من
این قصه ی مکرر حوا و آدم است
تنها مرا به یاد بیاور شبی که باز
در آسمان چشم تو باران نم نم است…
اسفند ۸۴- تهران
تو را با رنگ ها می شناسم
سبز و سرخ
و با ولوله ی ناتمام درونت
تو را با رشته ی درهم افکارت …
در تو شعرها زاده شده
و قلم
عصای ناگزیر دست های پیری توست
* * *
تو را با رنگ ها می شناسم
و با قوس و قزح پس از بارانت
که بالا می کشاندم
ناگزیر تر از حباب های کف صابون بر لب های شیطنت کودکی
* * *
تو را با رنگ ها می شناسم
سرخ و سبز
و سپید بختی را باید
که پشت قباله ات بنویسند
* * *
گاه در تو مه می بینم
گاه باران
نخواه که طوفان درونت را باور کنم شهر من!
۱۸ آبان ۱۳۸۸
خیابان های بن بست را گشودی
همه دروازه هایی به صبح
پا گذاشتی به دنیایم
زاییده نشدی که بودی
خلق نشدی که تو خود خالق لحظه هایی
* * *
در من قدم می زنی با من
که عطش شعر و ترانه را به تبسمی از تو فرو می نشینم
که سربلند می کنم از فراسوی سروها
تا چشم های تو را بخوانم
. . .
کلمات
در حضور تو رام تر از کبوترهای خانگی است
و شعر
از سرچشمه ی دست های تو الهام می گیرد
شاهزاده ی من!
اگر تو نباشی
ملکه ی تو،
دخترکی عادی خواهد شد دوباره
دیگر نه از طعم شیر و عسل بوسه ی صبحگاهی ات خبری هست
نه از شراب مسحور کننده ی نوازش شبانه ات
نه از بالش پُر از پَر قو وقتی سر بر شانه ات می گذارم
* * *
ابرها… ابرها زیر پایم رژه می روند
و من که آراسته ترین دامن پُر چین عاشقی را به تن دارم
شانه به شانه ی تو
آسمان را در می نوردم
شاهزاده ی من!
اگر
تو
نباشی
سقوط
م
ی
ک
ن
م
* * *
ابرها! ابرها!
زندگی یعنی سفر
و من، خوشبخت ترین مسافر!
که درست در نقطه ای که باید
دست در دست های مردی گذاشتم
که تاج خوشبختی بر سرم گذاشت
* * *
ابرها… ابرها زیرپایم رژه می روند
و من از رودخانه ای که مرا به تو می رساند می گذرم
زیر نگاه ستایش صدها مرغ دریایی
نیمی سپید و نیمی سیاه
…
نیمه ی سیاهم را برای همیشه به آب می سپارم
وقتی تمام تنم را نگاه سُکر آور تو می نوازد
* * *
ابرها… ابرها زیر پایمان رژه می روند
شاهزاده ای ابرپوش من!
مرا که به نام بخوانی
ابری می شوم که خوشبختی ام را ببارم
به دریا ها و رودخانه ها
به دشت ها و کوه ها و خانه ها
به ابرها…. ابرها…
ابرها که زیر پایمان رژه می روند
۶ آبان ۱۳۸۸
روز میلادم را با زایش شعری که فرزند عشق من و توست، آغاز کردم. ای شاهزاده ی ابر پوش من!