با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

جهل مرکب

پنج شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۳

دنیای کثیفی است

آدم هایی کثیف تر…

نه! شما را نمی گویم.

شما که خوبید و خواستنی

و این وصله ها به قامت نجابت شما نمی چسبد!

من هم دارم یاد می گیرم مثل شما نجیبی کنم

سر به زیر باشم

سرم توی لاک خودم باشد

و تنها هر از گاهی بروم پیش بالا دستم

خوبی هایتان را کمرنگ کنم

بدی هایتان را زیر ذره بین بگذارم…

دارم یاد می گیرم بی دلیل به روی همه لبخند بزنم

بعد هم طناب داری ببافم از جنس حسادت

و بر گردنشان بیاویزم…

چه می گویم

دروغ! حسادت!

نه! این حرف ها مال کتاب های دینی است

من و شما مبراییم از این عیب ها

من و شما کم مانده از خوبی فرشته شویم!

* * *

اصلا چه کسی گفته خوب بودن سخت است ؟!

ما زیر سایه ی ابلیس های خودمانی نفس می کشیم

و ذکر می گوییم خدایی را که نمی شناسیم

و پس می دهیم هر آنچه را از کودکی به خوردمان داده اند

بی که بدانیم

بی که بیاندیشیم…

و این قصه ادامه دارد

اصلا خوبی من و شما را که نهایتی نیست!

تنها باید همه چشم ها به دست های ما

و به لب های ما دوخته باشد

همین کافی است…

(

اما خودمانیم

– این حرف را جای دیگری نمی گویم-

هر از گاهی که سراغ کتاب آسمانی خاک گرفته ام می روم،

می ترسم

یعنی تصور اینکه روزی مرگ

مرا از همه این تعلقات جدا کند، می ترساندم

یعنی به وحشت می افتم از کلمه ی “دوزخ”

و دوباره حرف های معلم دینی

توی ذهنم زنده می شود

رژه می رود

و مدام مثل پتک…

نه!

می خواهم به خاطر نیاورم

جهل مرکب هم چیز خوبی است!

)


خدا

یکشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۳

پَر می کشم،

آرام آرام پرنده می شوم،

بال در می آروم وَ از حاشیه ی میله های پنجره خودم را عبور می دهم،

در هوا می رقصم

وَ می روم تا با کبوترها یکی شوم…

این روزها عجیب احساس آزادی می کنم

این روزها که برف می بارد،

این روزها که زمستان است اما من از درون جوانه می زنم…

سبز می شوم…

وَ موسیقی زندگی از آسمان تا چشمم هبوط می کند….

وَ خدا یعنی همین!


طغیان

پنج شنبه ۳ دی ۱۳۸۳

حضورت آزارم می دهد،

بودنت،

نبودنت…

و گاه فکر می کنم،

چه می شود که چنین بکر می چکی از سرانگشتانم

و شعرم را بارور می کنی

تو در من زاده می شوی

من با تو بزرگ می شوم

قد می کشم به اندازه ی همه ی خستگی هایم

تا تو نباشی

تا این اندازه هر صبح،

تصویر مبهم ناگزیرت، سرگردانم نکند….

می چرخم…

چقدر فاصله دارم از حواشی این دایره

من نقطه تسلیم تو نیستم

طغیان کرده ام!


هیچ

پنج شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۳

(۱)

چیزی پشت این واژه ها نیست

بیهوده سرک می کشی

نه اندیشه ای هست نه حرفی

تنها بارش مکرر حروفیست که نمی شناسمشان

* * *

تهی تر از این نبوده ام که کنون

تلنگری بزنی فرو می ریزم ، بی گلایه…

(۲)

خیال تو چابک تر از ذهن من است

همین است که وا می مانم از اندیشه ات

* * *

حالا که حرف های کوچک دلگیرم تمام…

حالا که دارم به رفتن می اندیشم،

دست از سر اندیشه ام بردار

می خواهم رها باشم


دو سپید

پنج شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۳

(۱)

نه نهر شیر می خواهم

ونه جوی عسل

به همین نم نم باران هم قانعم!

(۲)

روز در من آغاز شده است،

حتی اگر چشم هایم همیشه به روی شب گشوده باشد.

در من چیزی شبیه خورشید شکفته است.

درونم واژه ها می تابند.

مثل تمام بچه های بهانه گیر ،

می نشینم تا برایم قصه بگویی.

حالا تمام حرف هایت را می فهمم…


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)