با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

خاکستر

پنج شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۳

آبستن دوباره شعر تو می شوم، صد استعاره در سر من شعله می کشد

دستی مرا به سمت خیال تو می برد ، یاد تو در برابر من شعله می کشد

در هیئت غزلی عاشقانه باز در لحظه های ملتهبم زاده می شوی

اما همین که نوبت نام تو می رسد، دست سپید دفتر من شعله می کشد

فریاد می زنم وَ تو پاسخ نمی دهی، زخم عمیق رفتن تو تازه می شود

آتش گرفته ام وَ جنون نبودنت اینگونه در سراسر من شعله می کشد

فریاد می زنم وَ تو پاسخ نمی دهی،”احساس می کنم که به پایان رسیده ام”*

حزنی دوباره در تن من جاری است و مرگ از شاخه های باور من شعله می کشد

……

حالا به انتهای غزل می رسم وَ تو ، حسن ختام شعر منی پس قیام کن

اما تو نیستی وَ همین شعر ناتمام ، تلخ و سیاه در بر من شعله می کشد….

(وامی از احسان جوانمرد)


شعر بانو

پنج شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۳

بانوی شعرهای تو خواهد شد این زن که از هوای تولبریز است

این زن که یخ زده است ولی قلبش از هرم دست های تو لبریز است

این زن که شاعر است ولی انگار غیر از تو هیچ …هیچ نمی داند

حرفش…ترانه اش…غزلش یکسر، از نام آشنای تو لبریز است

این زن که جز تو هیچ حضوری را در بطن سرد خانه نمی خواهد

حتی سکوت ممتد دلگیرش یکریز از صدای تو لبریز است

این زن که بی نهایتی از عشق است در لحظه های روشن رویایی

وقتی نگاه می کنی و چشمش از چشم بی ریای تو لبریز است

وقتی نگاه می کنی و هرجا رد شعاع چشم تو می ماند

گلدان پشت پنجره می خندد، آیینه از صفای تو لبریز است

* * *

از راه می رسی و به پای تو پروانه های غمزده می رقصند

ابلیس از حضور تو می سوزد، سجاده از خدای تو لبریز است

بانوی شعرهای تو خواهد شد با تو سفر به آینه خواهد کرد

این زن که دست های پر از نورش عمریست از دعای تو لبریز است


رها…

پنج شنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۳

و دور شدیم و گذشتیم و بی صدا رفتیم

و بی خیال قفس ها و میله ها رفتیم

و مثل گله ای از اسب های وحش چموش

لگد زدیم به زنجیرها رها رفتیم

و دشت را که سراسر دروغ و عصیان بود

به زیر سمٌ خود آتش زدیم تا رفتیم

و دشنه های خیانت همین که پی در پی

برای کشتنمان آمدند ما رفتیم

و دل زدیم به دریا و یکنفس راندیم…

به مقصدی که نباید ….به نا کجا رفتیم…


شعرهای سیاه جهنمی!

پنج شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۳

لحنم عوض شده است بدم تیره ام ولی

آقا قبول کن که تو هم مثل من بدی

آقا قبول کن که تو هم …مثل من که نه!

اما هنوز هم همه را گول می زنی

می ترسم از همین دوسه تا جرم کوچکت

آقای شعرهای همیشه جهنمی!

می ترسم از صدای تو وقتی که ساده نیست

می ترسم از دروغ نگاه تو هم کمی…

اصلا بیا درست بگو قبل از این تو را

عاشق نکرده است به غیر از خودم کسی؟

یا من هم از سر نادانی ام شدم

قربانی دروغ تو آقای دمدمی!

*  *  *

لحنم عوض شده است ، بدم ،  تیره ام. ولی

تو مثل قبل داری دم از عشق می زنی

من باورت نمی کنم اصلا چه فایده

آقای شعرهای سیاه جهنمی!


دو غزل

پنج شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲

دلم گرفته عجیب و دلم شکسته ولی تو…

وَ خوشه خوشه غم و درد، وَ دسته دسته…ولی تو…

تو آن غبار غریبی که می وزیدی و از تو

تمام آینه هایم به غم نشسته …ولی تو…

عبور…جاده…دل شب… و ناتمام ترین شعر:

زنی که یکه و تنها….زنی که خسته…ولی تو….

زنی که در شب تردید به چشم های تو ای مرد!

بدون آنکه بخواهد امید بسته …. ولی تو…

تو می روی و پس از تو کنار جاده کسی هست

که بشکند وَ بسوزد که خرد و خسته …. ولی تو…

(….)

ماییم در کناره و خاموش و بی صدا

ما…بال های بسته ما…تو…تو یٍ رها!

حتی مجال حرف و گلایه نمانده است

پر می زنی به سوی خودت ، سوی ناکجا…

پر می زنی و… می روی و… دور می شوی

شاید به سمت آینه ها … تا خود خدا

ماییم در کناره و چشمان خیسمان

ماییم در کناره و دستی پر از دعا:

شاید خدا کند وَ تو را روز دیگری…

شاید خداکند وَ دوباره …تو را…تو را …


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)