ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
پنج شنبه ۱۱ دی ۱۳۸۲
سحر شکست، فرو ریخت شهر…ویران شد
کسی شبیه من انگار مرد بی جان شد
و دختری که خیالش شروع شعرم بود
میان زلزله رقصید و بعد باران شد
و قطره قطره غزل وار بر سرم بارید
-بر این نواده آدم که غرق نسیان شد-
…
خیال دخترک این بار تلخ و ترس آور
که رفت تا که بمیرد زخود پشیمان شد،
و زیر آهن و آجر خمیده شد ….ناگاه
غزل به گریه رسید و غزل پریشان شد
غزل نیامده انگار محو رفتن بود
غزل که موج ندامت غزل که طوفان شد
و رفت تا من تیره، مرا بسوزاند
شبیه شهر غریبی که سوخت…ویران شد
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
پنج شنبه ۴ دی ۱۳۸۲
نگو ببخش !نمی بخشمت ، نمی خواهم!
اگرچه مال منی…آی مرد دلخواهم!
اگرچه روح تو چتری برای شعرم بود
اگرچه نام تو تصنیف گاه و بی گاهم…
ولی تو هرچه که بودی تمام شد دیگر!
برو که صبح رسیده …عزیز من! ماهم!
قبول!وقتی از این پس ندارمت یک فوج
بهانه توی دلم می پرد …پر از آهم!
چرا ببخشمت و عاشقانه باشم باز
که در نیامده از چاله باز در چاهم!
بریدن از تو که آسان نبود…اما خووب…
صبور می شوم …آری ! من اول راهم
(چه سخت می شود از لحن تو گذشت اما)
-پری ….پری…پریا!
-نه….نگو!…نمی خواهم!
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
پنج شنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۲
لیلای ناز کوچک معصوم! شب به خیر!
بر ما وزیده است شبی شوم… شب به خیر!
حالا که ابتدای شب است و شروع درد،
-این سرنوشت تیره محتوم- شب به خیر!
پایان ندارد این غم تاریک این سکوت
آری بخواب کودک مغموم شب به خیر!
آری بخواب دخترکم…ماه کوچکم…
با لای لای این زن موهوم… شب به خیر!
با لای لای این زن شرقی…زن غزل
یک زن ز عشق و حادثه مصدوم… شب به خیر!
یک زن که بارها ز قفس پر کشیده است
اما دوباره … یک زن محکوم! …. شب به خیر!
(اینجا صدای ناله تو: نه! قفس بد است!)
-شاید رها شدیم…چه معلوم؟!… شب به خیر!
فردا تو نقش تیره ما را عوض بکن
لیلا! … به دست تو قلم و بوم … شب به خیر!
* * *
(حالا دوباره دست من و گونه های تو)
-دیگر بخواب دختر معصوم… شب به خیر!
دیگر بخواب و هرچه قفس هرچه ظلم هست
بگذار،مال من!…گل مظلوم …. شب به خیر!
(می بوسمت و چشم تو آرام بسته است)
-خوابیده ای عزیز دلم؟
-هوووووم
-شب به خیر…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
پنج شنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۲
آنقدر تازیانه زدیدم که سوختید
من را به خشم و دوزخ و شیطان فروختید
وقتی لبم به حسرت و فریاد وا نشد
بهتان زدید و آتش شک بر فروختید
این شعله ها که صبر مرا کم نمی کند
بیهوده بر زوال دلم چشم دوختید
… آخر سزایتان به خدا وا گذاشتم:
ویران شدید…شعله کشیدید و سوختید….!
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
جمعه ۱۴ آذر ۱۳۸۲
گم شده در من خاموش غم آغازت
و به من می رسد از دور دم اعجازت
با خودم عهد شکستم و به تو دل دادم
و شدم قافیه چشم غزل پردازت
آسمان غم تاریخی من وسعت تو…
چشم من خورده گره در هوس پروازت
مرده بودم که مگر باز مرا زنده کند
سحر داوودی باران زده آوازت….
ای مسیحای غزل زاده که در من دیریست
پاگرفتی و زدی ریشه و …من همرازت….
بگذار از غم تو باز بسوزم خود را
یا که نه ! مست شوم…زخمه بزن بر سازت!
* * *
کوچه ها منتظر روشنی آینه هات
واژه ها ملتهب دست تغزل سازت…
آتشت سوخت مرا …شعله کشید از من شعر
و به رقص آمدم از زمزمه آوازت….
همچو ققنوس زخاکستر خود زاده شدم…
آفرین …بر نگه روشن آتش بازت!