ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من
پنج شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۴
تو تلاقی خوبی برای شعرهایم نبودی
و خاطره هایم
که خیس می شدند در حسرت چترهای عابران
حاشیه ی خیابانی که درخت نداشت
*
تو تلاقی خوبی برای شعرهایم نبودی
و شاعری ام
که می باخت دیوارهای کاهگلی اش را
در قمار برج ها و آسمان خراش ها
با ردی از چشم های مادربزرگ
و مویه های نسلی که در تمنای آزادی
پابند اسارتی دیرین شد
* *
من از عصر جادوهای ناتمامم
از عصر آدم های آهنی
بمب های اتم
سلاح های کشتار جمعی
مجنون های قبیله ام از سلول های بنیادین تکثیر می شوند
لیلی ها
بی کجاوه به تاراج می روند در خیابان های همین شهر
در کوچه های تاریک صدای اذانی نیست
* * *
خو نمی کنم
به پنجره های بسته
به نورگیرهای کوچک خانه های تاریک
و دیوارهای سیمانی بلند که چتری می شوند خاطره هایم را
در من همیشه نوسانی است از شعر و شور
شاعری ام هیچ اصلاح نژادی را نمی پذیرد
و من
تلاقی خوبی برای این روزها نیستم…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من
پنج شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴
هیچگاه نگفتی “من هم همینطور”
و من تنها به رفتن در خیابانی یک طرفه ادامه دادم
دوست داشتم
دلتنگ شدم
شعر سرودم
و هرگز فکر نکردم می توانستی اگر می خواستی
هیچ گاه نگفتی
و من هیچگاه نشنیدم
و تو عادت کردی به سکوت
و مرا عادت دادی به گفتن
و ما زوج خوشبختی بودیم
آب می شدم
درست مثل آدم برفی های زمستان توی کوچه
درست مثل یخی از گرمای دستی
و من وارونه زندگی کرده ام همیشه
که از برودت تو ذوب می شدم
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من
پنج شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۴
آدم ها – کوچک و بزرگ –
با دردهای همیشگی شان در هم وول می خورند
خیابان پر و َ خالی می شود
کوچه باغ ها متروک…
سیگارها گر می گیرند در دست های پیر و جوان
تا تسلایی شاید اما هیچ…
بچه ها قد می کشند
پیرها مچاله می شوند
فکرها اما دست نخورده می مانند
آدم ها بزرگ می شوند و کوچک می مانند!
مرگ سرآغاز فراموشی است
زاده شدن، هبوط در کویری که سرابش هست و دیگر هیچ…
….
من از سایه های پشت سرم می ترسم
و از دست های غریبه ای که می شکنند،
چینی اندیشه های عصرگاهی ام را در کوچه باغ ها
من از چشم های غریبه هراس دارم
خوابم می کنند که بهار بگذرد – بی که به رویش آغشته باشم –
سبز در خود می میراندم پاییز…
جوانه می زنم اما شگرف
از عمق کوه های یخی که حواله ام کرده اند
در بحبوحه تمدن و تاریخ
در هزار توی آینه های اجدادی ام تکرار می شوم
ریشه می دوانم در شوق
سربلند از هرچه آزمون و حادثه هست
چنان که میخواهی ام- با بار امانتت بر دوش-
قد خم نمی کنم این بار
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من, طرح
جمعه ۱۱ شهریور ۱۳۸۴
رسیده ام
نه به انتهای خط ؛ به ابتدای خویش
و قدم می زنم تمام ثانیه ها را در خود
و بهت ناتمام روزها را زیر پا له می کنم
پاییز ناتمام شهر مباد که مرا به خواب زمستانی بَرَد
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من, طرح
دوشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۴
من به درخت احتیاج دارم برای بودن
به هوا تا نفس بکشم
به علف ها تا نگاهشان کنم و زندگی در من ببالد
اما هیچ کس نمی داند
رو به زوالم در این شهر که خانه هاش سیمانی است
این را هیچ کس نمی داند…