ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, مثنوی
جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
مانده و رانده از تمام شما، دخترک رفت و عاقبت گم شد
دخترک توی این خیابان ها ذوب در ازدحام مردم شد
زیر بار فشار تقدیرش مثل یک گل شکسته شد پژمرد
در شب ناتمام شهر شما جسم او زنده ماند و روحش مرد
دخترک روح عاشقش را کشت ، مهربانی و سادگی را برد-
توی پستوی خانه پنهان کرد وَ خودش را به تازیانه سپرد
و َ خودش را به دست طوفان داد و َخودش را اسیر زندان کرد
آه اما… کسی نبود انگار، که بگوید: نرو ! نرو! برگرد!
که بگوید : هنوز خورشیدی در پس ابر تیره و طوفان
به تماشای چشم های تو بود دختر عشق! دختر باران!
…
فصل ها پشت هم گذشت و شبی : وَ قَبِلتُ … مُوَکِلی…. هذا
واژه ها در اتاق می پیچید؛ دخترک غرق آرزو اما
* * *
فصل ها پشت هم گذشت و گذشت… دختر اما چه سربراه و صبور
روح سیال خانه ی مردی همسفر هم پیاله اما دور…
دور مثل تمام خاطره ها دور مثل خیال دختری اش
زن ولی صبر ناتمامی داشت دلخوش روزهای مادری اش
دلخوش بچه ها که می آیند وَ دلش را بهار می گیرد
مادری می شود که مهرش را بی توقع به کار می گیرد
* * *
فصل سرد دروغ و عصیان است مادری بچه در بغل خسته
از کنار شما گذشته ولی… گوش تان کر…چشم ها بسته…
بهار ۸۴- تهران
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
پنج شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۴
کاش می شد ولی گریزی نیست باید از این صبورتر باشم
ناگزیرم که در تب تقدیر از خودم از تو دورتر باشم
گفتنش ساده است اما نه! بر نمی آیم از پسش دیگر
آه…از من نخواه خوب من! که از این هم جسورتر باشم
مادرم هی نصیحتم می کرد بروم طور دیگری باشم
گفت باید کمی عوض بشوم یا کمی پر غرور تر باشم
من ولی فکر دیگری دارم دیگر از این حساب ها سیرم
به کسی چه؟ دلم نمی خواد دختری با شعور تر باشم!
خسته ام خسته…شعر هم کافی است دست بردار از سرم تا من
بروم گم شوم برای خودم* بروم از تو دورتر باشم
کاش اما به یاد من باشی روزهایی که سرد و بارانی است
یاد این دخترک که هی می گفت دوست دارم خود خودم باشم!
اردی بهشت ۸۴- کوچه باغ های ازگل- باران
* بروم گم شوم برای خودم کم برای تو دردسر بشوم ( مهدی فرجی)
ارسال شده توسط پریا کشفی | در چهارپاره, شعرهای من
پنج شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۴
من درخت تناور دردم
ریشه در بیشه های شک دارم
به زمین و به آسمان به خدا…
به خدا آیه آیه شک دارم!
دردها پشت هم که می تازند
پشتم از ارتداد می لرزد
مثل بیدم که گیج و سرگردان
از هیاهوی باد می لرزد
من سکوتم نشان “آری” نیست
چند روزیست فکر فریادم
چند روزیست مثل خندیدن
صبر هم رفته است از یادم
سرد و سرگشته و پر از تردید
خسته و بی صدا و حیرانم
هیجانی که داشتم مرده است
مثل باغی پر از زمستانم
مثل بغضی که پشت حنجره ام
مانده اما فرو نمی ریزد
مثل صبحی که نفرت خود را
به شب روبرو نمی ریزد
زندگی ماجرای تلخی شد
آمدن سوختن و َ برگشتن
نوسان میان بود و نبود
لحظه های سیاه دل بستن
عطش ناتمام روحم را
برکه ها، آب ها نفهمیدند
من کویری ترک ترک شدم و
ابرها هم مرا نفهمیدند
آنقدر تیره ام که در شعرم
طرحی از روشنی نمی بینید
من درختی شدم که غیر از درد
چیزی از شاخه ام نمی چینید
…
از نگاهم سوال می جوشد
روح من تشنه ی جواب شماست
شب طولانی زمستان است
چشم روحم به آفتاب شماست
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل مثنوی
پنج شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۴
من اعتراف می کنم آقا که مدتی است از چشم های مات و سیاه تو خسته ام
اصلن چرا دروغ بگویم عزیز من! …از جز جز صورت ماه تو خسته ام!
اقرار می کنم…بله…اقرار می کنم: من هیچوقت مثل تو عاشق نبوده ام
تو بی سبب به پای من افتاده ای که من، هرگز برای عشق تو لایق نبوده ام
من یک دروغگوی بزرگم مرا ببخش…یا نه! نبخش… نبخش و نفرین بکن مرا
اما به جان من..نه! به جان خودت قسم، از من نپرس با تو چه کردم؟ چه شد؟ چرا؟
می خواهم از همیشه رهاتر شوم وَ باز، دیوانه وار راهی افسانه ها شوم
می خواهم از تو، از خودم، از ما جدا شوم، من هم شبیه باقی دیوانه ها شوم
من از حصار عشق و محبت..بله! حصار! من از همین علاقه ی تو خسته می شوم
در من تمام ثانیه ها تلخ می شود، وقتی به التهاب تو دلبسته می شوم
وقتی تمام خاطره ها اولش تویی، وقتی که حُسن مطلع صبحم صدای توست
وقتی که هیچ نور امیدی به جز تو نیست، حتی نفس کشیدن من هم برای توست
وقتی به عشق چشم تو بیدار می شوم، وقتی به خواب می روم و خواب من تویی
وقتی که شاعرم وَ تمام دقیقه ها در روزهای شاعری ناب من تویی
وقتی “چهارپاره” تویی “مثنوی” تویی وقتی حضور تو همه شعر و ترانه است
وقتی که حرف عادی مان هم برای هم مانند شعر و زمزمه ای عاشقانه است
آقا! من از تمام همین ها گریختم، از اینکه تو همه ی باورم شوی
از اینکه در تو گم شوم و مهربان من! تو نیمه ی همیشگی دیگرم شوی
از اینکه مثل هیچ کسی ساده نگذری از لحظه های غمزده ی بی نصیب من
از اینکه مثل کوه صبور و بلند و سخت در لحظه های خستگی ام یاورم شوی
از اینکه من برای توی باشم تو مال من، از اینکه سرنوشت من و تو یکی شود
از اینکه نام من وَ تو در هم گره خورد تو سایه ی سرم بشوی همسرم شوی!
آقا نخند! …آه…به جان خودت نخند! باور بکن تمامی این ها حقیقت است
دیوانه ام؟!…قبول! ولی هرچه گفته ام، باور بکن تمامی اش آقا حقیقت است
* * *
لبخند می زنی و من از خواب می پرم، در ذهن من خیال خوشت جان گرفته است
در چشم های قهوه ای پر ترانه ام، انگار مدتی است که باران گرفته است…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من
پنج شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۴
من به جایی نمی رسم
تو هی دورتر می شوی
من هی شکسته تر
و چه اصراری دارم برای با تویی – که نیستی- بودن
چه اصراری دارم به بودن
و ” انسان دشواری وظیفه است”
و من فکر می کنم به دشواری دوست داشتن
و فکر می کنم به دشواری دوست داشته شدن
و فکر می کنم…
و فکر می کنم…
و فکر می کنم،
خواب بوده ام شاید
و تو رویای شبانه ای بوده ای که از سرزمین خواب هایم گذشته ای
و تمنای تکرار توست که نمی گذارد بیدار شوم
و تمنای تکرار توست که دستم نمی رود به گشودن پنجره…