ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۳
غمگین تر از همیشه کنارت نشسته بود
وقتی خزان به روح بهارت نشسته بود
تو در خیال رفتن و در چشم های او
غم واژه های طرح گذارت نشسته بود
در چشم های خسته ی این زن…سوار پیر!
می تاختی وگرد و غبارت نشسته بود
تنها نه اینکه مال تو باشد، پس از تو نیز
عمری به پای ایل و تبارت نشسته بود
یعنی که پنجه های پلنگت نبود و باز
در انحصار مرگ شکارت نشسته بود…
سهم جوانی اش که به پای تو نیست شد
بعد از تو نیز آینه دارت نشسته بود
در خلوت و توهم قبر و سکوت و مرگ
هر عصر جمعه پای مزارت نشسته بود
این سرنوشت بیوه زنان قبیله بود
روزی به جبر قوم کنارت نشسته بود
حالا تو رفته بودی و بعد از تو باز هم
با خاطرات تیره و تارت نشسته بود…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
پنج شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۳
هرچند یک پرنده ی بی بال و پر نبود
اما نشسته بود … به فکر سفر نبود
دختر دلش هوای سکونی عجیب داشت
یعنی که خسته بود وَ اهل خطر نبود
دختر در این سکوت مداوم که ذوب شد
برعکس کودکیش پر از شور و شر نبود
مانند یک مجسمه بی روح و بی صدا
خاموش بود… پی دردسر نبود
دختر…همان پری…که دلش رنگ آب بود
حالا به فکر موی سپید پدر نبود
انگار سنگ تیره شد انگار مرده بود
کز کرده بود توی خودش…نه! دگر نبود
اصلن نبود دخترک اما وجود داشت
نه شعر نه ترانه در او کارگر نبود…
***
این اولین سکانس به پایان رسید و بعد
این قهرمان که دخترکی بیشتر نبود
بیدار شد .. وَ تا به خود آمد سکانس بعد
می خواست باز پر بزند….بال و پر نبود…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
پنج شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۳
باید بیافتی اول این بیت اتفاق
باید شبی حلول کنی در تن اتاق
دست مرا بگیری و راهی کنی مرا
تا یاس های منتظر انتهای باغ
بعدش پرنده ای بشوی تا که بشکنی
جادوی آسمان من این عرصه ی کلاغ!
یعنی که ماه و زهره و خورشید بشکفند
در لحظه های تیره ی بی نور بی چراغ
تا من دوباره مثل تو از خود رها شوم
باید بیایی باز بگیری مرا سراغ-
از فال های هر شبه از شعرهای ناب
از حافظی که هست همیشه به روی طاق…
حال مرا که منقلبم خوب می کنی
وقتی که تو حلول کنی در تن اتاق!
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من
پنج شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۳
بچه ها در کوچه برف بازی می کنند
صدای خنده ی بچه ها
از درز پنجره خودش را می کشد تا حجم مه گرفته ی اتاق من
و خنده ها پاشیده می شوند بر سر و رویم
من مه را پس می زنم…
|
بچه ها در کوچه برف بازی می کنند
برف جاری می شود از سر و روی بچه ها
و شوق بودن، مثل نسیم خنکی آرام بچه ها را دوره می کند
و بچه ها سبک تر از قاصدکی بلند می شوند تا آسمان…
|
بچه ها در کوچه برف بازی می کنند
و زندگی به هیات برف و خنده و سرما و نور
جاری می شود از ابتدای کوچه
و همه ی خانه ها را دوره می کند…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای دیگران
دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۳
غزلی از کبری موسوی
رهروان رفتند و ما ماندیم و جانی سوخته
عشق پر پر می زند در آشیانی سوخته
فصل معراج است و ما با پای بسته مانده ایم
این طرف ما، آن طرف هم نردبانی سوخته
ای زمان! پاییز سوم، فصل زخم و آتش است
فصل مرگ دختری با گیسوانی سوخته
تا شقایق هست و لاله جام خونین است دل
سینه می سوزد به حجم خاکدانی سوخته
ابر را امشب به پابوس نگاه آورده اند
صد ستاره از میان آسمانی سوخته
*
سهم ما هم بعد از این از سفره ی شعر و غزل
یک بغل درد است و زخم و نیمه جانی سوخته