با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

می خواهم خودم باشم

پنج شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۳

از صمصام.ک:

“…. و برای جایزه ات این شعر را من به تو تقدیم می کنم. من این شعر را ابتدا به انگلیسی نوشتم، بعد هم دیدم که برگردان فارسی­ی آن، شعریتش را از دست نمی دهد. مال تو هرکار که می خواهی با آن بکن. برای اطلاعت می گویم که نسخه ی انگلیسی این شعر در کتاب شعر های انگلیسی ام با نام Sigh at 5 که در ماه سپتامبر از چاپ بیرون می آید آمده است. امیدوارم بپسندی و بپذیری….

می­خواهم خودم باشم

. . . و اول، کلمه بود . . .

برای دخترک شاعرم پریا

خدا که خدا شد

جبریل را فرستاد تا واژه را که پیش از آن، خود، خدای خود بود

به خود بخواند و

با خود هم­خوانش کند

واژه زیرِ بار نرفت و گفت:

ـ”می­خواهم خودم باشم”

آن­گاه نوبت شیطان شد

تا در جامه­ی سرخش، دستک­زنان، رو به واژه کند،

واژه گفت :

ـ”نه،

می­خواهم خودم باشم”

بعد، این چرخه گشت،

مرد آمد و زن آمد و عشق امد و مار آمد،

واژه باز همان گفت.

سپس،

پیامبران از راه رسیدند و بشارت دادند،

پاسخ واژه، باز، همان بود:

ـ ” نه . . “

این­بار،

خدا، خود، سراغ واژه آمد و

به خود خواندش

حرفِ واژه یکی بود:

ـ”می­خواهم خودم باشم”

آن­گاه،

خدای خشم­گین،

شاعران را به نگه­بانی واژه گماشت؛

به چشم هم زدنی

واژه از آن شاعران شد

و شاعرانِ سراز پانشناس، خروشیدند که:

ـاینک نوبت ماست تا خودمان باشیم.

و

از آن روز،

شاعرانِ یاغی نیز

با خدا و شیطان

در یک واژه نگجیدند.

I want to be myself

. . . and, the first thing was the “word’

When God became God,

he sent Gabriel to the “word”,

that had been its own God

since the beginning,

and asked the “word” to join him.

The “word” said:

-“No, I want to be myself.”

Then,

Satan,

in his red suit,

approached the “word”.

The word’s answer was the same:

– “No, I want to be myself.”

Then,

man arrived,

woman arrived,

love appeared,

and the snake followed.

The answer from the “word” was the same.

Then,

all of the prophets arrived,

and called everybody to join them for happiness.

The “word” did not even listen to them.

The “word” was the “word”,

just the “word”,

nothing else.

This time,

God himself came to the “word”,

and asked it to join him.

Again, the “word” said:

-“No, I want to be myself.”

The angry God,

asked the poets to keep an eye on the “word”.

In a blink,

the “word” gave itself up to the poets.

The happy, proud poets,

did not waste time and called themselves free!

free from everything,

everybody.

Since then,

the disobedient poets did not fit any word

that fitted God and Satan!

۱ July 2004


پنجره

پنج شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۳

باورم نمی شود

 

که باید این پنجره را ببندم

 

این پنجره را که به روی چشمان تو…

 

اصلا بیا طوفان را جدی نگیریم

 

من شعر می خوانم

 

تو چشم هایم را…

 

باران اگر گرفت

 

به پیشوازش می رویم

 

مگر نگفته بودی خیسی موهایم را دوست داری

 

پس چتر را بگذار

 

 

 

یا نه! 

 

بیا زندگی را جدی نگیریم

 

پشت همین بن بست ها

 

یله می شویم رو به خورشید

 

غزل می خوانیم

 

و سپید می نویسیم

 

خاک را هم بگذار هرچه می خواهد

 

لباس های اتو خورده مان را از تک و تا بیاندازد

 

 

 

بیا برگردیم به ابتدای آفرینش

 

این بار هم دوباره من حوا می شوم

 

اصلا من دست می برم

 

به چیدن هر میوه ممنوعه ای که هست

 

تا از زمین هم هبوط کنیم به هرکجا که باشد

 

بی دغدغه توبه و تنهایی

 

برویم دوتایی توی جهنم مان خوش باشیم…


قاصدک

پنج شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۳

هنوزم قاصدکی!

نکنه تنگ غروب

گول حرفای نسیمو بخوری

بری از غربت من دل بکنی

آخه زیبا!

مگه جز تو کسی هم اومده اینجا به دلم سر بزنه

وقتی از چارطرف آسمون ابرای سیاه پیدا میشن

تا بیان زل بزنن توی چشام

آخه زیبا

مگه جز تو کسی هست

بره از باغچه گلای اطلسی دسته کنه

بزنه کنج موهاش

منو دیونه کنه

می دونم خسته شدی

می دونم غیر شب شوم سیاه

یا بجز ابرای تیره که مدام

دل سادتو پریشون می کنن

توی این شهر غریب هیچ کسی نیست

منم و قاصدکم

که دلم می خواد از اون اول صبح

تا همین تنگ غروب

توی چشمای سیاش زل بزنم

شبو دیونه کنم!

منم و قاصدکم…

منم و قاصدکم…

حالا اینجوری میخوای

بری تنهام بزاری؟

با همین دسته گلای اطلسی روی موهات؟

آره خاتون؟

می ری تنهام میذاری؟

گول حرفای نسیمو می خوری

که می گه می بردت اون ور شب

می ره جایی که تموم کوچه هاش برق می زنه عین بلور

که سیاهی نداره

که زمستون دیگه پیداش نمیشه…

آره خاتون؟

می ری تنهام می زاری؟

* * *

منم و خاطره ها…

منم و خاطره ها…

یادمه یه روز تو این شهر کبود

یکی اومد صورتش عین بلور

با دوتا چشم سیاه

با یه دسته از گلای اطلسی روی موهاش

اومد اینجا

که با چشمای سیاش

تو نگام زل بزنه

منو دیونه کنه…

یه روزم تنگ غروب

گول حرفای نسیمو بخوره

بره تنهام بزاره

منو ویرونه کنه…


خاکستر

پنج شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۳

آبستن دوباره شعر تو می شوم، صد استعاره در سر من شعله می کشد

دستی مرا به سمت خیال تو می برد ، یاد تو در برابر من شعله می کشد

در هیئت غزلی عاشقانه باز در لحظه های ملتهبم زاده می شوی

اما همین که نوبت نام تو می رسد، دست سپید دفتر من شعله می کشد

فریاد می زنم وَ تو پاسخ نمی دهی، زخم عمیق رفتن تو تازه می شود

آتش گرفته ام وَ جنون نبودنت اینگونه در سراسر من شعله می کشد

فریاد می زنم وَ تو پاسخ نمی دهی،”احساس می کنم که به پایان رسیده ام”*

حزنی دوباره در تن من جاری است و مرگ از شاخه های باور من شعله می کشد

……

حالا به انتهای غزل می رسم وَ تو ، حسن ختام شعر منی پس قیام کن

اما تو نیستی وَ همین شعر ناتمام ، تلخ و سیاه در بر من شعله می کشد….

(وامی از احسان جوانمرد)


شعر بانو

پنج شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۳

بانوی شعرهای تو خواهد شد این زن که از هوای تولبریز است

این زن که یخ زده است ولی قلبش از هرم دست های تو لبریز است

این زن که شاعر است ولی انگار غیر از تو هیچ …هیچ نمی داند

حرفش…ترانه اش…غزلش یکسر، از نام آشنای تو لبریز است

این زن که جز تو هیچ حضوری را در بطن سرد خانه نمی خواهد

حتی سکوت ممتد دلگیرش یکریز از صدای تو لبریز است

این زن که بی نهایتی از عشق است در لحظه های روشن رویایی

وقتی نگاه می کنی و چشمش از چشم بی ریای تو لبریز است

وقتی نگاه می کنی و هرجا رد شعاع چشم تو می ماند

گلدان پشت پنجره می خندد، آیینه از صفای تو لبریز است

* * *

از راه می رسی و به پای تو پروانه های غمزده می رقصند

ابلیس از حضور تو می سوزد، سجاده از خدای تو لبریز است

بانوی شعرهای تو خواهد شد با تو سفر به آینه خواهد کرد

این زن که دست های پر از نورش عمریست از دعای تو لبریز است


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)