با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

حمام عمومی

چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۹

محترم خانم دوید دنبال شراره. شراره خودش را رساند گوشه ی حیات و برق شیطنت چشمهایش را سمتم نشانه رفت: “محبوب اخه نمی دونی که”. محترم خانم که از نگاهش استیصال می بارید گفت: “اذیت نکن شراره بابات اومد بهش میگم حسابتو برسه ها”. شراره خندید. شیدا و شهلا هم. من معذب شده بودم.
محترم خانم انگار فهمیده بود دستش به شراره نمی رسد، آمد سمت من. برای اولین بار حس کردم محترم خانم مهربان شده. یعنی آنقدرها هم که فکر می کردم بد نیست که شب بمانم با بچه ها بازی کنم؟ “به حرفاش گوش نکن محبوبه جان. بیا بریم آشپزخونه کمک من.” شیدا دستم را کشید: “نه کارش داریم.” و هرسه خندیدند. هیچ کس از محترم خانم حساب نمی برد فقط من. شراره رفت بالای نردبام. شیدا و شهلا سرخ شده بودند. ” دیشب لختی دیدمشون. به جون خودم”. آمیزه ای از کنجکاوی و شرم توی دلم غل غل کرد. شهلا و شیدا کشیدندم کنار. محترم خانم پشت پنجره اتاق، حیات را با خشم نگاه می کرد و زیر لب غر می زد. درمانده بود. شراره آمد سمت ما “یعنی اینکه یابا داشت لختی…” هرسه خندیدند. من سرم را پایین نگه داشته بودم. کاش بابا امشب بیاید دنبالم.
*
شب، عمو که رسید خانه، لباسش را که عوض کرد و با محترم خانم کمی که حرف زد، یک راست آمد توی هال و خواباند توی صورت شراره. شراره سرخ شده بود و چشم هاش پر از ترس بود. دوید سمت اتاق. محترم خانم زیر لب گفت “زلیل مرده” عمو پشت سر شراره رفت توی اتاق. من فقط صدای جیغ و گریه ی شراره را می شنیدم. شیدا و شهلا کز کرده بودند کنار تلویزیون. من باز هم معذب شده بودم. کاش بابا امشب بیاید دنبالم.
*
وقتی نشسته بود و اخبار می دید، دست کشید روی سرم “شراره اخلاق بدی داره. دروغ زیاد میگه عمو جان. کار خوبی نیست.”
من خودم را کشیدم سمت دیوار.
محترم خانم تا وقت خواب توی چشم هایم نگاه نکرد انگار که من او را توی حمام برهنه دیده باشم.

آبان ۱۳۸۹


ای هفت سالگی…

چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۸۹

آخرین ساعت های دهه ی سوم زندگی ام را می گذرانم.
فردا سی ساله می شوم.


مردی چنان که تویی!

دوشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۹

زیبایی
چیزی نبود که می خواستم
و اندامی که شهوت را در آغوش کشد
در زهدانم
تمنای زاده شدن نبود
و مرزهای زنانگی ام
فاتح نمی خواست

مردی می خواستم
که در شعبده های عاشقانه اش
هیچِ هراسناک درونم
کبوتر آرامِ تپنده ای
و زیبایی خفته ی دخترانه ام
بیداری زنی شود
که عشق را
در فراسوی مرزهای تن اش*
از چشم های مردی می نوشد
که تویی!

* در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم (احمد شاملو)


پرنده

سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۹

پرنده،
روی چشم هایت می نشیند،
آواز می خواند.
در من،
درختی سر بر می آورد،
که آشیانه شود.
*
تا پرنده
آخر این قصه
به خانه اش برسد
لب بر لبانم بگذار

چالمرز- اکتبر ۲۰۱۰


تو که باشی….

دوشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۹

زمستان،
می تواند زیبا ترین فصل تقویم باشد
وقتی سرما می گیردم وَ بعد
توی تنور آغوشت گرم می شوم

وقتی شب های سیاه و طولانی
من باشم
و
تو باشی
و
پرده ی اتاق،
که از غروب تا صبح کشیده می ماند

* *‌ *

تو که باشی
زمستان زیباترین فصل تقویم می شود
و شب را هیچ حاجتی به صبح نیست

کافه موکا/ اکتبر ۲۰۱۰


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)