محترم خانم دوید دنبال شراره. شراره خودش را رساند گوشه ی حیات و برق شیطنت چشمهایش را سمتم نشانه رفت: “محبوب اخه نمی دونی که”. محترم خانم که از نگاهش استیصال می بارید گفت: “اذیت نکن شراره بابات اومد بهش میگم حسابتو برسه ها”. شراره خندید. شیدا و شهلا هم. من معذب شده بودم.
محترم خانم انگار فهمیده بود دستش به شراره نمی رسد، آمد سمت من. برای اولین بار حس کردم محترم خانم مهربان شده. یعنی آنقدرها هم که فکر می کردم بد نیست که شب بمانم با بچه ها بازی کنم؟ “به حرفاش گوش نکن محبوبه جان. بیا بریم آشپزخونه کمک من.” شیدا دستم را کشید: “نه کارش داریم.” و هرسه خندیدند. هیچ کس از محترم خانم حساب نمی برد فقط من. شراره رفت بالای نردبام. شیدا و شهلا سرخ شده بودند. ” دیشب لختی دیدمشون. به جون خودم”. آمیزه ای از کنجکاوی و شرم توی دلم غل غل کرد. شهلا و شیدا کشیدندم کنار. محترم خانم پشت پنجره اتاق، حیات را با خشم نگاه می کرد و زیر لب غر می زد. درمانده بود. شراره آمد سمت ما “یعنی اینکه یابا داشت لختی…” هرسه خندیدند. من سرم را پایین نگه داشته بودم. کاش بابا امشب بیاید دنبالم.
*
شب، عمو که رسید خانه، لباسش را که عوض کرد و با محترم خانم کمی که حرف زد، یک راست آمد توی هال و خواباند توی صورت شراره. شراره سرخ شده بود و چشم هاش پر از ترس بود. دوید سمت اتاق. محترم خانم زیر لب گفت “زلیل مرده” عمو پشت سر شراره رفت توی اتاق. من فقط صدای جیغ و گریه ی شراره را می شنیدم. شیدا و شهلا کز کرده بودند کنار تلویزیون. من باز هم معذب شده بودم. کاش بابا امشب بیاید دنبالم.
*
وقتی نشسته بود و اخبار می دید، دست کشید روی سرم “شراره اخلاق بدی داره. دروغ زیاد میگه عمو جان. کار خوبی نیست.”
من خودم را کشیدم سمت دیوار.
محترم خانم تا وقت خواب توی چشم هایم نگاه نکرد انگار که من او را توی حمام برهنه دیده باشم.
آبان ۱۳۸۹