با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

زنی که بود- زنی که هستم

پنج شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۸

چه در دلت می گذرد ای باد گریزان

که طعم بوسه ات گیلاس ها را آشفته کرده و می گذری

می گذری از مجنون که گیسوانت را به رخ می کشی

و انعکاس نگاهت تیشه ها به ریشه ی فرهادها زده است

می گذری که سرزمین مادری ات

جز تنگ آغوشی نبود که نفس می برید از تو

و بال های کوچکت به بی مهری پهناور آسمان را کنایه میزد

می گذری که ندایت

طعنه ی تلخی است به سفره های گشوده به ریا

و عقدت را به عقده ها نمی شود که ببندند

* *‌ *

مرا با خود ببر

از جدال های ناسرانجام و نخ های به گره افتاده ی حقیقت

مرا ببر از هیاهو ها به سکون

مرا ببر از خشم ها به مهر

مرا ببر از تیرگی ها به سبزی خزر

و بکارتم را بسپار به جنگل ها ی بکر شمال

* *‌‌ *‌

رها تر از بادهای گریزان

در آغوش کدام سرزمین

لب به سخن باز می کنی بی وحشت از خون و خشم

مرا با خود ببر که در زهدان تو نطفه ببندم

از پشت مردی که که مشت کرده به شب

مرا با خود ببر که از تو زاده شوم

که فردا روشن است و می بینم


یا سبز یا سیاه

چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۸

به من گُل بدهید

و توی دفترم با مدادهای رنگی تان طرح های نو بزنید

از کوچه ها و خیابان ها

از آدم ها

از پنجره ها و درخت ها و باغچه ها

از بهار و از سبزه ها

*

به من گل بدهید

و توی دفترم

روی صورت تمام آدمک های خاموش بی دهان

و روی صورت تمام آدمک های اخمو

و آدمک هایی که فریاد می زنند و

آدمک های خواب

لبخند بکشید

*

به من گل بدهید و بگذارید همینجا زیر باران بایستم

به من گل بدهید

و از پرنده بگویید

به من گل بدهید و قاعده های پریدن را یادم بدهید

اوج گرفتن را تعریف کنید برایم.

من حالا

به اندازه ی کافی بزرگم

به اندازه ی کافی می فهمم

به اندازه ی کافی شیب های تند زندگی را بالا آمده ام

نه خسته ام

نه نفس بریده

به همان اندازه شاداب ام که منِ هفت سالگی ام

تنها به جای کوله بار مدرسه ام که پر بود از کتاب ها و دفترها و مشق های شب مانده

و پر بود از اضطراب های شب های زمستان

و پر بود از دلهره ی آزیرهای قرمز

و عکس های پر از خون،

روی دوشم تجربه دارم

خا‍طره های رنگ پریده دارم

خاطره های روشن

و امید دارم به فردا

و آغوشم به جای دست های کوچک عروسکی

به نفس های گرم مردی خوش است

که ثانیه هایم را با او تقسیم می کنم

و زندگی ام را

و آینده ام را

و امیدم را

و سر یک سفره با او می نشینم

که ثانیه هایش را با من تقسیم می کند

و زندگی اش را

و آینده اش را

و امیدش را

*

به من گل بدهید و مدادهای رنگی تان را

می خواهم روی تمام صفحه های سپید و سیاه دور و برم

طرحی نو بزنم


هنوز رنگ آرزو

چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۸

کودکی گذشت و آرزوها

یکی برآورده شد،

یکی از یاد رفت،

یکی رنگی نو گرفت

و یکی ماند،

یکی ماند مثل زخمی کهنه و بی التیام.

× × ×

کودکی رفت و آرزوها

پوست انداختند

رنگ باختند

پیله تنیدند و پروانه شدند

از خردسالی تا بزرگسالی،

در جریانی ملایم و همیشگی

رنگ در رنگ

ریز و درشت

گاه لبریز شوق و گاه غم آلوده

× ×‌ ×

ای آرزوی کهنه ی بی التیام!

که هرچه بزرگ تر شدم بیشتر قد کشیدی

که رنگ در رنگ بودی و بودی

گاه کوچک، گاه بزرگ

که پوست انداختی و بودی

که پیله تنیدی و پروانه نبودی و بودی

ای آرزوی کهنه ی بی التیام!

که نه سعی بودی و نه قسمت

هنوز بر بالابلند نخل هایی

و دست من کوتاه


هیجان

پنج شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

هیجان یعنی من

که در می گشایم به بودن تو

و موسیقی چشمانت سطر سطر دلم را پر می کند

به آواز در می آیم در آغوشت

به من که باز می گردی

به تو که باز می گردم

از کتاب ها و مقاله ها و جادوی رایانه ها

* *‌ *

هیجان یعنی ما

و شنبه ها و یکشنبه های تعطیل

و بازار شلوغ عرب ها و ایرانی ها

و بوی سبزی تازه  که مرا می برد تا تهران

و بوی شلیل ها و انگورها

و همهمه ی مهاجرهای فارس و کرد و ترک و عرب

که همه به تکلم به زبانی واحد بسنده کرده اند

در فراسوی مرزها

* *‌ *

هیجان یعنی من

که سبزه های عیدم را می پایم

وقتی پشت پنجره برف می آید

دسامبر ۲۰۰۸- گوتنبرگ


بهار…

سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۸

جوانه می زنم.

در فصلت نه اما،

در وصلت.


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)