امروز- در تاریخ نگارش این متن- یکی از دوستان قدیمی ام – آمنه- از من راجع به وبلاگ نویسی پرسید. وقتی به سوال هایش جواب می دادم خاطره های زیادی در من زنده شد و حرف های زیادی.
یادم آمد که چطور با نام مستعارم وبلاگی راه انداختم که شعرهایم را و حرف های دلم را توی آن بنویسم و چطور شد که کم کم از بین خواننده های وبلاگم و کسانی که وبلاگشان را می خواندم، دوستانی پیدا کردم که آرام آرام وارد دنیای حقیقی ام شدند. مرا دیدند و من آن ها را. با هم مهمانی رفتیم. جلسه ی شعر گذاشتیم. نمایشگاه کتاب رفتیم. دانشگاه های هم را دیدیدم و توی شب شعرهای مختلف با هم شعر خواندیم. و این دوستی ها – آن هایشان که به حقیقت نزدیک تر بود- تا به امروز هم ادامه داشته و دارد.
و درست از همان روزهای آغاز دوستی، نفوذ دنیای مجازی به حقیقی ام آغاز شد و کم کم خودسانسوری ناگزیر و ناخواسته هم…
من از آن دسته آدم هایی هستم که با دور شدنم از وطن، خودم را گم که نکردم هیچ، حریص تر شدم برای شناختن خودم، ریشه ام و تاریخ خاکم.
ما ایرانی ها، جان به جانمان کنند؛ هرچقدر هم ادای روشنفکرها را در بیاوریم، هرچقدر هم ادعا کنیم که از آدم ها تنها آدمیتشان برایمان اهمیت دارد؛ باز هم آدم های ناسیونالیستی هستیم. هنوز که هنوز است خجالت می کشم وقتی یک افغانی می بینم و یادم می آید چه بر سر این مردم آمد توی وطنم. و تنم به لرزه می افتد از تصور اینکه حتی برای لحظه ای با من به عنوان یک مهاجر- آن هم از نوع جهان سومی اش- چنین برخوردی بشود. هنوز هم که هنوز است- دست خودم نیست- کاملن ناخواسته، معاشرت با یک اروپایی را ترجیح می دهم به معاشرت با یک عرب یا هندو. و این چیزی نیست که تنها در خودم دیده باشم. خیلی از ایرانی های دیگر اینجا که من با آنها برخورد داشته ام این روحیه را دارند. خدا را شکر، من با همه ی وجود با این وسوسه ها مقابله می کنم و می کوشم که مبادا لحظه ای این حس ناخواسته ی درونی روی رفتارم با دیگران اثر گذار باشد. اما بسیار دیده ام کسانی را که آشکارا چهره در هم می کشند از دیدن کسانی که به تصور خودشان رده ای پایین تر دارند از نظر اجتماعی، فرهنگی یا اقتصادی.
متاسفانه تا بوده، ما ایرانی ها – طبل های توخالی- چوب این نگرش خود بزرگ بینی را خورده ایم و می خوریم. و در نقطه ی مقابل این روحیه ی ایرانی، سوئدی ها را آدم هایی یافته ام بسیار ملاحظه کار، محتاط، پنهان کار و پرهیز گر از هیاهو یا در یک کلام آب زیر کاه!
هرگز نشنیده ام و به گمانم تاریخ به خود ندیده است که یک سوئدی ادعا کند که می خواهد در فلان چیز بهترین باشد. و ما، از کوچکی یاد گرفته ایم که بگوییم و بخواهیم که بهترین باشیم: توی کلاس درس، توی جلسات شعرخوانی، توی اداره، توی بازار، و وقتی به مسند قدرت نشسته ایم. خواسته ایم که در جهان بهترین مدیریت را داشته باشیم و خواسته ایم بهترین اقتصاد جهان را داشته باشیم و خواسته ایم که بزرگترین فلان چیز را بسازیم و به خود بالیده ایم که بهمان چیزمان بزرگ ترین است در خاورمیانه!
بگذریم… غرض از این نوشتار نگارش خاطره ی کوتاهی بود از سفر من به استکهلم – پایتخت سوئد- و شرح آنچه دیدم و حس کردم در بازدید کوتاهم از کاخ سلطنتی سوئد به عنوان یک گردشگر.
* * *
در سفر اولم به استکهلم که حدود یک ماه پیش بود و پدر عزیزم مرا همراهی می کرد، متاسفانه به علت زمانبندی نامناسب، موفق به دیدن داخل کاخ نشدیم. آنچه در ذهن من و دوربین ام از کاخ ماند، یک ساختمان بزرگ و ساده بود که بیشتر شباهت داشت به مدرسه های قدیمی که در ایران دیده بودم. دیوارهای سیمانی. پنجره های ساده ی چهارضلعی. ستون های سنگی پنهان شده در سیمان. و دو سرباز ِ نه خیلی شق و رق که هر از گاهی در برابر دو در ورودی کاخ رزه می رفتند. و بر عکس چیزی که شنیده بودم از گاردهای سلطنتی، چشم شان هم به راحتی پلک می خورد و حتی می توانستند بازیگوشی گردشگرها را هر از گاهی نظاره کنند. مدام توی ذهن ام آنچه را می دیدم مقایسه می کردم با خانه های خان و خوانینی قدیمی ایران و نقش نگارها و گچ بری ها و چوب کاری ها. فکر نمی کردم چیزی درون کاخ عایدم شود. چندمین باری بود که با یک بنای اعیانی در سوئد روبرو می شدم و بعد پوزخند تلخی میزدم که ما چه داریم و قدرش را نمی دانیم و این ها چه دارند و چطور عزیزش می دارند. این تصور از کاخ در ذهن من ماند تا سفر دومم در دوهفته قبل ، و دیدار من از درون کاخ. (عکس زیر از یک وب سایت گرفته شده)
نمایی از کاخ سلطنتی سوئد
قدم که گذاشتیم توی راهروی ورودی قبل از جایی که باید بلیط می خریدیم هنوز توی دلم حس مقایسه ای بود و حسرتی. دالان بلند بود و سنگی یا سیمانی. اما مجلل نبود. حیاط مرکزی محوطه هم یک حیاط بود که وسعتش و سادگی اش مرا یاد مسجد جامع قزوین انداخت. چند توپ قدیمی وسط حیاط بود و سه طرف حیاط ساختمان. البته به جز این حیاط، حیاط سرسبز دیگری هم درست آن طرف عمارت بود که اجازه ورود به آن را نداشتیم. بعد از دیدن یکی از موزه ها فقط توانستیم از پشت پنجر های زیرزمین سرکی بکشیم سمت درخت های حیاط که خیلی هم زیبا بودند.
وارد راهرو که شدیم از پله ها یکی به سمت موزه جواهرات می رفت، یکی به سمت سالن های داخلی. بلیطی که گرفتیم شامل همه ی اینها می شد. ما پله ها را بالا رفتیم و از چیزی شبیه یک کلیسای بسیار ساده سر درآوردیم. همانجا نزدیک در ورودی اش می شد بلیط تهیه کرد و می شد همه ی این سالن کلیسا مانند را تا ته دید. ساده بود. آنقدر ساده که پدرِعشقم، رو کرد به من و گفت چیزی نیست نگاه کن. و من که دیدم به نظرم آمد حاضر نیستم برای دیدن همچین چیزهایی پول بدهم! اما خوشبختانه با توضیحی که راهنما داد و اینکه فهمیدیم یک تور انگلیسی زبان نیم ساعت بعد ما را در کاخ می چرخاند، قانع شدیم برای خرید بلیط. و منتظر ماندیم که راهنمای تور برسد. در همین فاصله روی نیمکت های سالن که روکشی مخملی داشتند و یادم نیست سبز بودند یا قرمز نشستیم.
ته سالن که مستطیلی شکل و طولانی بود یک صندلی بود که بعدن با توضیحات راهنما فهمیدیم نقره است و هدیه ی یکی از پولدارهای سوئد به پادشاه وقت. شاید حدود سال ۱۷۰۰. و شنیدیم که آنچه امروز از کاخ مانده بنایی است که بعد از یک بار آتش سوزی کامل بازسازی شده و یا از آتش جان سالم به در برده. سالن، سالنی بود که جلسات پارلمان سوئد در ان برگزار می شده و هنوز هم در بعضی مراسم ها مورد استفاده است.
سالن بعدی که خوب در خاطرم مانده، سالنی است که راهنما در آن از کودتای یکی از پادشاه های سوئد صحبت کرد و روی دیوارش قاب عکسی بود که هنوز خیلی واضح در نظرم هست. عکسی که من آن را عکس چهار نسل می نامم. توی عکس پادشاف فعلی سوئد در لباس نوزادی در آغوش جدش بود. کنارش پدر بزرگش نشسته و بالای سرش پدرش ایستاده بود که هرگز به مقام پادشاهی نرسید و در سانحه ی هوایی و در زمان ولیعهدی اش کشته شد.
چینی ها، نمونه ی لباس ها و تزئینات کم اتاق ها تا اینجا برایم جذاب نبود. تنها یکی از مجسمه های مرمر توی راه پله که تصویر برهنه ی زن و مردی بود در حال بوسه به نظرم کار زیبا و البته بی ربطی آمد! توی راهرو ها ستون هایی مرمری شکل بود که به گفته راهنما در واقع چوبی بودند و طوری طراحی شده بودند که شبیه مرمر به نظر برسند و واقعن هم غلط انداز بودند. برایم خیلی تحسین برانگیز بود که در تمام مدت راهنما هرجا توضیحی داشت تاکید می کرد که مثلن این سنگ از سنگ های خود سوئد است یا مثلن فلان طرح از یک هنرمند سوئدی است یا فلان پارچه یا فلان میز… همانجا به عشق ام گفتم فکر می کنم همه ی افتخار پادشاه های ما در این بوده باشد که سنگی که به کار برده اند مثلن از ایتالیا آمده یا پارچه اش از ترکیه یا طراحش پاریسی بوده.
کاخ دو قسمت زنانه و مردانه -که خودشان قسمت ملکه و پادشاه می نامندش- دارد. کاملن قرینه و با تزئیناتی شبیه به هم و این یکی دیگر از نکاتی بود که به نظرم بسیار جالب آمد. نوعی تساوی و تعادل را می شد اینجا هم بین زن و مرد دید.
سالن دیگر که به نظرم زیبا بود اتاق خواب تشریفاتی بود که سقفش پر بود از طرح الهه ها، اساطیر و خدایان یونانی و رومی. در جواب سوالمان که چرا از خدایان اسکاندیناویایی در طرح ها استفاده نشده راهنما گفت که طراحی این کاخ خیلی تحت تاثیر طراحی های کاخ های فرانسه بوده. در سقف اتاق خواب طرحی بود از چهار الهه که نشانگر چهار قاره ی اروپا آمریکا آسیا و آفریقا بودند در چهار گوشه و الهه ای نمایانگر سوئد در میانه ی سقف.
بد نیست بگویم که در دوره ای به علت بچه دار نشدن یکی از پادشاهان سوئد، پادشاه یکی از افسران ارشد ناپلئون را به فرزندی گرفته و بعد ها او قدرت را به دست گرفته. خیلی ها توی کتاب دزیره باید این را خوانده باشند. نکته جالب دیگر این بود که برای تداوم صلح بین دانمارک و سوئد که جنگ های زیادی داشته اند، یکی از پرنسس های دانمارکی را به ازدواج یکی از ولیعهد های سوئد در می آورند. پس می شود گفت خونی که امروز در رگ خانواده ی سلطنتی است چندین و چند ملیتی است. اول اینکه فرانسوی ها در دوره ای قاطی اش شده اند. بعد دانمارکی ها و حالا هم با ازدواج پادشاه فعلی در جوانی اش با یک زن آلمانی- از خانواده ای غیر اشرافی- که خون برزیلی در رگ هایش هست، معجون مفصلی داریم از خون ها!
توی اتاق خوابی که مربوط به ملکه بود، تختی بود که در آن ملکه فرزند خود را در برابر دیدگان شاهد ها که باید به صحت نوزاد شهادت می دادند به دنیا می آورد. سقف همه ی این اتاق ها و سالن های دیگری که دیدیم تزئین شده بود. فرش هایی که در سالن ها بود به چشم من که فرش های زیبای پر نقش ایرانی دیده ام ساده می آمد که به گمانم فرش های چینی بودند با گل های درشت و زمینه خلوت و ساده. پنجره ها همه با پرده های ضخیم پوشانده شده بود و مرا یاد خانه خانوم هاویشام می انداخت! نور کم بود و سقف ها کوتاه تر از آنچه تصور می کردم. به این علت بود که در ذهن ام این تصور مانده که با وجود کم نور بودن کشور سوئد در معماری این کاخ تلاشی برای جذب و انعکاس بیشتر نور هم نشده. در مقایسه با آینه کاری ها و گچ بری های پر از شیشه ی خانه های سنتی ایرانی و کاخ های ایران.
بخش جالب دیگر اتاقی بود، با طراحی کاملن مدرن در میانه ی فضای سنتی کاخ که به مناسبت تولد پنجاه سالگی شاه فعلی، طراحی و به او هدیه شده بود. من این اتاق – که مثل همه ی دیگر طرح های اسکاندیناویایی ساده و ملایم بود- را دوست داشتم.
در قسمت آپارتمان های مهمان ها که اتاق هایی با سقف های خیلی کوتاه بودند و طراحی های بسیار زیبا، چند عدد فرش ایرانی هم دیدیم. یکی از سالن های بزرگ که حد فاصل قسمت ملکه و شاه بود، سالنی است که امروزه هم برای شام های تشریفاتی مثلن برای مهمان کردن برندگان جایزه ی نوبل استفاده می شود.
یک شام اشرافی
موزه جواهرات به طرز خنده داری خلوت بود! شاید چون هنوز از جواهرات استفاده می شود موزه خالی مانده! اما از حق که نگذریم، تاج های طلای زیبایی توی موزه ی کوچک و نمور بود.
در کل چیزی کم بود توی کاخ! من تمام مدت احساس می کردم که راضی نشده ام از آنچه دیده ام. به قول عشق ام که موزه ها و کاخ های ایتالیا را هم دیده می گفت این طرح ها و دکورها چیزی بین سادگی و تجمل اند و تکلیف آدم را روشن نمی کنند! البته آنچه همه ی ما در آن اتفاق نظر داشتیم این بود که مثل همه ی موارد دیگر اینجا هم سادگی بیرونی و تجمل درونی قابل مقایسه نبود. این هم شاید باز به آن دلیل باشد که سوئدی ها هیچگاه سعی در بزرگ کردن و یا حتی نمایش ویژگی های خود ندارند. حتی وقتی نوبت به ساختمان سازی می شود! نکته دیگر اینکه به قول مادرِعشق ام، حتمن پادشاه های سوئد اینقدر مثل شاهان ایران از مال مردم چپاول نکرده اند که به تجملاتشان بیشتر از این برسند.
عکس زیر عکس خانواده ی سلطنتی معاصر است. از سمت راست: پرنسس ویکتوریا(فرزند بزرگ شاه و در نتیجه ولیعهد سوئد) پسر پادشاه. ملکه . پادشاه و دختر کوچک شاه. نکته جالب این است که خانواده ی سلطنتی میان مردم عادی زندگی می کنند. دختر کوچک شاه معماری خوانده، آپارتمانی در ناحیه ی مرکزی استکهلم دارد و از محبوبیت زیادی برخوردار است هم به خاطر فعلیت هایی که برای کودکان فقیر سرتاسر دنیا می کند و هم به خاطر زیبای اش به گمانم! فرزندان شاه به مدرسه ی معمولی می رفته اند و زندگی عادی دارند!
خانواده سلطنتی سوئد
چندی پیش، ولیعهد-پرنسس ویکتوریا- بعد از هفت سال دوستی و رابطه ی عاشقانه با مربی بدنسازی قبلی خود که از خانواده ای معمولی است، بالاخره به عقد رسمی او در آمد و تدارکاتی در حال انجام است که عروسی آنها در تابستان آینده برگزار شود.
پرنسس ویکتوریا در مراسم نامزدی اش
آنچه عایدم شد از این سفر، عطشم بود برای دانستن بیشتر تاریخ گذشتگانم و کشورم. دیروز بعد از بیست و نه سال زندگی و سال ها پرسه زدن در خانه ی قدیمی پدربزرگ که چند سالی است به میراث فرهنگی هدیه شده، تازه فهمیدم خانه ی بازی های دوران کودکی ام و شاعرانگی های نوجوانی ام یکی از معدود خانه های به جا مانده از دوران زندیه در ایران است. و دلم گرفت وقتی به یاد روزهایی افتادم که در عالم بی خبری کودکی، بی هوا آتش روشن می کردیم توی شومینه های خاک گرفته بی هراس از آتش سوزی و وقتی سنگ می انداختیم به گربه های ولگرد، بی ترس از شکسته شدن درک های شیشه ی رنگ در رنگ و وقتی می گذاشتیم درخت نارنج صد و چند ساله از تشنگی افسرده شود. کاش دوباره بر می گشتم به آن روزها همراه با آنچه امروز می دانم. کاش بزرگ تر ها زودتر به این فکر افتاده بودند که تاریخ شان را حفظ کنند. کاش لا اقل، آن روزها مثل امروز یک دوربین دیجیتال داشتم که همیشه با من باشد که تصویر روشنی که از آن دالان ها. زیرزمین ها و درک ها دارم تنها خاطره ای نباشد در ذهن ام. کاش و صد کاش.
پیر شده ایم. تصویر واضحی نیست اما حتمن شبیه همه ی پیرزن ها و پیرمردهای دیگر صورت پر چین و چروکی داریم.تو هنوز خنده هایت رهاست و من هنوز ذهن ام هرچه را می بیند و می شنود تحلیل می کند، ناخواسته. تو هنوز هم عاشق ریاضیاتی. هنوز هم توی همه ی اعدادی که می بینی ناخواسته دنبال یک الگوی محاسباتی هستی. هنوز هم عاشق توان های عدد ۲ هستی. ۱۰۲۴ هنوز هم عدد محبوب توست. من هنوز هم عاشق عکاسی ام. هنوز هم دوست دارم ساعت ها توی خانه راه بروم و از ترکیب پارچه ها و نقره ها و قاب عکس ها و هرچیزی که دم دستم می بینم، دکور تازه بزنم توی خانه. من هنوز هم شعر دوست دارم و هنوز هم هر از چندگاهی کلمه هایی تراوش می کند از ذهنم. هنوز خاطره می نویسیم. می نشینیم کنار هم، من از تو جزئیات را می پرسم و می نویسم و تو هنوز هم وقتی نوشتن ام تمام می شود و می خوانی اش با بهت نگاهم می کنی و تحسین ام. و من لبریز می شوم.
پیر شده ایم. هنوز عاشق گل هستیم. توی باغچه ی خانه مان گل های جورواجور هست و تابستان می نشینیم توی حیاط که بوی خوش گل ها و درخت ها مستمان کند. هنوز وقتی می نشینیم سرمیز، کنار هم نشستن و از یک بشقاب غذا خوردن را ترجیح می دهیم به روبروی هم بودن. هنوز هم شانه به شانه هم عبور می کنیم از همه ی حادثه های ریز و درشت، تلخ و شیرین. هنوز هم که هنوز است قدم که میزنیم دستمان توی دست هم است و هر از گاهی یکی مان دست دیگری را می فشارد که یعنی این یک عادت نیست، جریان ملایم و همیشگی عشقی است از بدن من به بدن تو.
پیر شده ایم. مسافرت ها رفته ایم باهم. پاریس را دیده ایم. موزه های ایتالیا را با هم چند باره قدم زده ایم. ونیز را چرخ زده ایم روی قایق ها. ژاپن را گشته ایم و بارها رفته ایم دیدن عموهایمان در آمریکا. هنوز مسافرت دوست داریم و هنوز خاطره ی اولین سفرمان بعد از عروسی توی ذهن هایمان تازه است: هامبورگ، هتل مدیسون، وانش که استفاده نشد و دل پیچه هایمان و دستشویی رفتن های مداوم من که گردش هایمان را مختل می کرد! و تنها یادگاری اش. کواک زرد کوچک!
پیر شده ایم. سال ها با هم بوده ایم. هنوز که هنوز است شب ها بدون هم خوابمان نمی برد. هنوز که هنوز است مسافرت بی هم نمی رویم. هنوز که هنوز است شب ها،شانه های مردانه ی تو است و سرِ من. هنوز که هنوز است، اگر خواب آشفته ای ببینم، تویی که بیدارم می کنی و می گویی که کنارم هستی تا همیشه.
پیر شده ایم. سال ها با هم بوده ایم. سال ها عاشق بوده ایم. سال ها به هم نزدیک تر بوده ایم از دو دوست و سال ها ریز ترین و مخفی ترین ذهنیاتمان را رو کرده ایم برای هم وقتی رفته ایم کافه. وقتی نشسته ایم قاطی آدم های دیگر که تند و تند با هم حرف می زنند. پیر شده ایم و هنوز، هر از گاهی ادای بچه ها را در می آوریم و هنوز هم که هنوز است، همه با دیدن ما انرژی می گیرند و هنوز هم که هنوز است عشقمان مثال زدنی است.
پ.ن:بی وقفه نوشته ام. ویرایش نمی کنم که بکر بماند. این کلمات دیشب توی رختخواب سراغم آمدند و تا امروز که بنویسمشان رهایم نکردند. بی اندازه و بی شماره دوستت دارم.
رودخانه های ده بالا امسال کم آب تر شده بود. خان بیشتر از قبل زور می گفت. خیلی ها که جوان تر بودند، ده را گذاشتند و به شهر پناه آوردند. ده خلوت تر می شد از جوان تر ها که بازوی قوی تر داشتند و خوش فکر تر بودند و پر امید تر. رود کم آب تر می شد و زمین تشنه تر. خان پر زور تر.
× × ×
چند روزی مانده به برداشت محصول، خان دستور داد همه ی گندم ها را بسوزانند. گندم های امسال را که به خاطر کم آبی پشت سر هم، کم پشت تر هم شده بودند. همه جا دود بود. خیلی ها اشک می ریختند. بعضی ها آشکارا و بعضی ها پشت پلک های غبارگرفته شان. غوغا بود. آرامش ده، هرچند هیچ گاه آرامشی از روی آسایش نبود، حالا بدل شده بود به غوغا. آدم ها چند دسته شدند. بعضی عزم شان جزم تر شد که بار سفر ببندند. بعضی ها سینه سپر کردند و فریاد زدند و به فردای خودشان فکر نکردند. بعضی ها سکوت کردند و بغض کردند. بعضی ها خواب بودند.
× × ×
جوان تر ها، چه آنها که شهری شده بودند، چه آنها که هنوز سرِ زمین ها عرق می ریختند، دور هم جمع شدند. همه پر از صدا. پر از فکر. پر از خشم. انگار انرژی همه صد برابر شده بود که حق شان را بگیرند. قرار ها گذاشتند و ساعت ها هم فکری کردند و قرار شد به جای غصه خوردن و اشک ریختن و بغض کردن، هر کس کاری دست بگیرد. مهم تر از همه زمین ها بود که نباید بایر می ماند. بذر دوباره می خواست و باران و انتظار.
× × ×
آب ها که از آسیاب افتاد و غبار سم اسب خان که فرو نشست. ده دوباره آرام شد. آدم ها چند دسته شدند. بعضی ها برگشتند سرکارشان و همه چیز یادشان رفت. بعضی ها توی خانه ماندند و بغض کردند و جز اینکه فکر کنند این مهمترین کاری است که می شود کرد، کار دیگری نکردند. بعضی ها برگشتند شهر و توی همهمه ی شهر گم شدند. بعضی ها برگشتند شهر اما یادشان ماند که باید برای ده آذوقه بفرستند. بعضی ها هنوز سرگردان مانده بودند و روی تیغ تیز امید و نا امیدی نوسان می کردند. بعضی ها بیل دست گرفتند و راهی شدند سمت زمین ها- امیدوار. هنوز بیل های زیادی روی زمین مانده بود اما…
اتفاق های زیادی افتاده. چند سالی است که پشت سر هم توی زندگی ام اولین ها رخ می دهند و من گاهی می نشینم و گاه خسته می روم، اما دوباره برمی خیزم. امروز بعد از هفته ها، اولین روز کار جدی من است در این تابستان.
من به سبزی بهار می اندیشم، هرچند پشت پنجره طوفانی است و صدای باد می آید.
* * *
خدای مهربان من!
تو را سپاس که هستی
بودنت را هرگز از من دریغ مکن