ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها, روزنگاشت, سوئد
سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸
هستند هنوز توی دنیا آدم هایی که به انتشار خبرهای خوب فکر می کنند. که هیچ عجله ای در منتشر کردن جنگ ها و خونریزی ها و فقرها و غصه ها ندارند. که فکر می کنند اگر تا امروز با این همه انتشار درد به جایی نرسیده ایم، شاید بشود مسئله ها را از زاویه ی دیگری نگاه کرد. به قول انیشین ما نمی توانیم با همان تفکری که مساله ها را با آن ایجاد کرده ایم- و من اضافه می کنم ایجاد کرده اند- آن ها را حل کنیم. یادم هست در فیلم راز از زبان مادر ترزا می گفت من علیه جنگ راهپیمایی نمی کنم. اگر برای صلح راه پیمایی داشتید مرا خبر کنید.
چند روز قبل که با عشق ام از کتابخانه ی شهر بعد از گفتگویی جانانه در کافه ی کتابخانه بر می گشتیم، دم در یک سری روزنامه دیدیم که یکی با نام Tillit توجه ما را به خود جلب کرد. زیر عنوان روزنامه نوشته شده بود: روزنامه ای با خبرهای شاد.
پ.ن: جهان به رویا پروران و به مردان عمل نیاز دارد. اما ورای همه، جهان به رویا پرورانی نیاز دارد که مرد عملند.*
Quote from Tillit.info: The world needs dreamers and the world needs doers. But above all, the world needs dreamers who do
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها, داستان, روزهای زندگی, سوئد
جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸
شایان شش ماهه در حالی که در آغوش جینای رومانیایی، همسر آقا سعید وول می خورد، داشت مرا نگاه می کرد که زیر دست های مادرش سعی می کردم درد کنده شدن موهای ابرویم را با تماشا کردن او از یاد ببرم. بریت سوئدی، داشت پشت سر هم با لحنی مهربان و پرخنده به شایان سلام می کرد: هی…هی استور من…هی شایان…* لیلا خانم نگاهش را از ابروهای من گرفته بود و با لحن کودکانه ای به شایان می گفت دستش را از دهانش بیرون بیاورد. مادر لیلا، ایران خانم، کمی آنطرف تر، کنار دستگاه قهوه جوش که خراب شده بود و خرخر می کرد، ایستاده بود و خیره به نوه اش، بی صدا لبخند می زد. من ابروهایم را فراموش کردم و به شایان شش ماهه فکر کردم که مغز کوچکش بین کلمات سوئدی و فارسی نوسان می کرد. شایان خبر نداشت که چند سال بعد از این قرار بود توی مدرسه انگلیسی یاد بگیرد و بعدتر به همان روانی ِ سوئدی و احتمالن فارسی، حرف بزند.
Hej, Hej stor man*
ارسال شده توسط پریا کشفی | در داستان
جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۸
شب هم که می خواست بخوابد از ترس پلک روی پلک نمی گذاشت. همه اش از پنجره، بالکن را نگاه می کرد. ریحان ها را می دید که زیر نور مهتاب برق می زدند. شمشادها را که سبز بودند و افراشته و انگار توی چشم های نداشته شان تمنایی بود که خیره آسمان را نگاه می کردند.
از جا بلند شد، صدای زوزه ی باد بود اما ترسیده بود، فکر می کرد کسی دارد فریاد می کند. یک حنجره نه، دو تا، شاید هم ده تا. گوشش را تیز کرد. نه بیشتر بود. مثلن از صدتا هم بیشتر. یعنی می توانست هزار تا باشد؟ یکهو چیزی منتشر شد توی خونش. توی تک تک سلول های بدنش. توی سرش. دست هایش و بعد همینطور لیز خورد تا رسید به نوک انگشت های پایش. کرخت شد. از دلشوره انگار می خواست عق بزند. رفت تا آشپزخانه و دو تا قرص انداخت توی دهانش و آب مانده ی توی پارچ راهورت کشید بالا. فکر کرد: این بلا دیگر از کجا نازل شد. کی تمام می شود لعنتی.
* * *
خواب می دید شته ها همه ی بالکن را گرفته اند. روی تک تک برگ های سبز و تازه ی ریحان ها. زیر ساقه ی شمشادها. بدش می آمد. تن مخملی و سبز شته ها را که می داد عقش می گرفت. از ترسِ زیاد بود شاید. همیشه می گفت از شته بدم می آید اما می دانست بیشتر ترس است تا نفرت. دلش می خواست تک تکشان را بگیرد لای انگشت هایش و له کند. و آنقدر انگشت هایش را بهم بفشارد که چیزی از ان رنگ سبز لعنتی نماند روی پوستش. اما نمی توانست. حرکت نمی کرد. مات ایستاده بود همانجا و شته ها را نگاه می کرد که هی بیشتر می شدند. خودش را می کشید عقب و هی ناخودآگاه و هراس زده دست می کشید روی پوستش. انگار که خواسته باشد چیزی را بکند از روی پوستش و بیاندازد طرفی. خم شد که مچ پایش را که از شلوار خاکی رنگ مانده بود بیرون لمس کند. داشت تعادلش را از دست می داد.
کبوتر سفید رنگی که معلوم نبود از کجا پیدایش شده بود این روزها توی محل، داشت آرام و مغموم با چشم های نارنجی رنگش، او را از سر دیوار کناری می پایید. فکر کرد کبوتر دارد به او پوزخند می زند. دمپایی اش را در آورد و توی تاریکی پرت کرد سمت کبوتر. اما انگار دستش چسبیده باشد به دمپایی و انگار جاذبه ی زمین یکهو صفر شده باشد، تنش همراه دمپایی بلند شد و بعد زیر پایش که خالی شد، آن طرفِ نرده های بلکن، یکهو ول شد توی عمق سیاهی…
* * *
پایش محکم کوبیده شد به لبه ی تخت. دادی زد و سراسیمه بلند شد. ته گلویش خشک شده بود و می سوخت. عرق کرده بود و توی هوای دم کرده اتاق که بوی نم و ماندگی لباس های شسته نشده می داد، نمی توانست نفس بکشد. خودش را از تخت کند و قبل از آنکه برود سمت آشپزخانه راهش را کج کرد سمت بالکن.
* * *
کبوتر سپیدی داشت آرام و مغموم با چشم های نارنجی رنگش ریحان های تر و تازه و شمشادهای سبز را میدید که از ریشه کنده شده بودند و کف بالکن افتاده بودند. خاک گلدان ها پخش شده بود همه جا. گلدان های یکوری افتاده روی زمین، با هر زوزه ی باد تکانی می خورند. حالا صدای تق وتق گلدان های سفالی که می خورد به کف سیمانی بالکن نمی گذاشت بخوابد. کبوتر داشت لبخند می زد.
ارسال شده توسط پریا کشفی | در داستان
یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸
همه فکر می کردند فقط خودشان حق انتخاب دارندِ، اما او هم انتخاب می کرد. آن هم خیلی هوشمندانه. مثلن وقتی از آنها خوشش نمی آمد، خودش را کثیف نشان می داد. یا پیر و فرسوده. یا مثلن طوری وانمود می کرد که خیلی تاریک است. یا حتی بعضی وقت ها کاری می کرد که آنها درست همانجا که پایشان را می گذاشتند داخل، بیافتند زمین. یا چراغ ها را دستکاری می کرد که روشن نشوند. یا نمی گذاشت که از در بالکن بوی خوش گل های حیاط پخش شود توی فضا. یا از آشپزخانه بوی متعفنی راه می انداخت که حالشان را به هم می زد. یا کاری می کرد که دور و برش مگس جمع شود یا حتی جانور های دیگر.
این تصمیم را از وقتی گرفت که آن دو تا آمدند و یک سال تمام ماندند و همه ی لحظه ها را به بگو مگو و تحقیر همدیگر گذراندند. دلش نمی خواست آن کلمات را دوباره بشنود. دلش نمی خواست به جای لحظات آرام و موج شیرین دوست داشتن، نفرت دور و برش پخش باشد- مثل بوی تعفن آشپزخانه-. هرچند بعضی وقت ها اصلن نمی فهمید چرا این ها که همدیگر را مثل دو تا رقیب می بینند تا دو تا هم خانه یا آن چیزی که برگه ها می گفتند: زن و شوهر، دارند با هم زیر یک سقف زندگی می کنند. از زن متنفر بود که می خواست به هر قیمتی شده اسمی بالای سرش باشد، ضعیف بود و وابسته. و وقتش که می رسید، جز اینکه قلبش توی دهانش بیافتد* کاری نمی کرد. به نظرش زن روحش را داده بود تنها برای اینکه مرد را مال خود بنامد** ؛ و از مرد متنفر بود که زن را فقط برای این می خواست که عقده های سرکوب شده ی قدرت طلبانه اش را و منیتش را با او ترمیم کند. مثلن با اینکه هربار سر زن فریاد بکشد که چرا بدون اجازه ی او بیرون رفته. یا اینکه بی هوا و تنها برای خالی کردن خودش از اضطراب ها، بی مقدمه زن را بکشاند به رختخواب؛ درست مثل حیوان ها.
برای همین با خودش عهد بست که بعدی ها، دو تا باشند که پیوند بینشان همانطور که روی کارت های عروسی فانتزی دیده بود، پیوند دل ها باشد. نه زاییده ی آن دفترچه هایی که کنارشان دایره های سربی داشتند و تویشان کلی امضا بود که خیلی ها فقط نقاشی می کردند، بدون آنکه به معنی اش فکر کنند. دو تا که با هم بودنشان و زیر یک سقف بودنشان اجبار نباشد. از سر عشق باشد. دلش برای احترام، برای دوست داشتن و برای کلمه هایی که موج می زدند توی فضا تا دو نفر همدیگر را بیشتر بفهمند، تنگ شده بود. دلش برای با هم خوابیدن هایی که مثل شنا کردن دو تا ماهی رها بود توی جریان ملایم یک رودخانه که به دریا می رسید، لک زده بود. دلش لحظات آرام و موج شیرین دوست داشتن می خواست که دور و برش پخش باشد – مثل بوی خوش گل های حیاط-.
وقتی آن دو تا آمدند، توی دلش خدا خدا می کرد انتخابش کنند. آنطوری که شنیده بود، ده سالی می شد که ازدواج کرده بودند و هنوز عاشقانه هم را دوست داشتند. شنیده بود توی محل هردختری عقد می کند، زن را می برند که روی سرش قند بسابد. پس کاری کرد که نور به چشمشان بیاید و دیوارها تازه و روشن. بوی خوش گل های حیاط توی فضا پخش شود و دست های گرم خورشید دلش را نوازش کند. همین شد که آن دوتا، خانه را پسندیدند و قرار شد هفته ی دیگر اسبابشان را بیاورند. خانه دل توی دلش نبود.
* رجوع شود به قلب من مال تو، این تنها یادگاره. از وبلاگ مکث.
** بخشی از ترانه ی مرد عاشق با صدای بیلی هالیدی.
————————————————————————————–
پی نوشتی بر متن “کلمه های شب“:
آنچه آنجا نوشته بودم بر خلاف برداشت و تصور بخش بیشتر مخاطبانم، نمایش توانایی بخشش یا عدم بخشش من و تنها گلایه هایی شخصی نبود. حتمن قلم من آنقدر پخته نبوده که لایه هایی اصلی این نوشتار در چشم خواننده پر رنگ تر باشد. تلاشم آن بود که دسته های گوناگونی را به تصویر بکشم از اثر آدم ها بر زندگی یکدیگر. و رو کردن آنچه در ذهن من وزن سنگین تری دارد و آن امید و حس اطمینانی است که به کسی القا می شود و یا از او گرفته می شود به کلمه ای. کلمه ها را باید که بیشتر بسنجیم.
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها
چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۸
من در زندگی ام بعضی آدم ها را هرگز نخواهم بخشید. و این آدم ها آدم هایی نیستند که مجبورم کردند طوری زندگی کنم که خوشایندم نبود. یا آدم هایی که مرا دست کم گرفتند. یاد آدم هایی که می توانستند مرا به سمتی سوق بدهند که از استعدادهایم بیشتر بهره بگیرم و ندادند. یا آدم هایی که در دوستی کم گذاشتند برایم. یا آدم هایی که خودخواهانه از کنارم گذشتند. یا آدم هایی که تصمیم هایشان مستقیم یا غیر مستقیم بر زندگی ام اثر ناخوش گذاشت. یا آدم هایی که مرا اینگونه که هستم نتوانستند بپذیرند.
آنها آدم هایی هستند که کلام شان- حرفشان یا نوشتارشان- هراسی از امروز یا آینده در دلم انداخت. آدم هایی که چون خود به جایی نرسیده بودند یا رسیده بودند و خوشایندشان نبود، بی واهمه از اثری که بر ذهن من ِمخاطب می ماند، کلمات تلخ و هراس آور خود را بر سرم آوار کردند. آدم هایی که می خواستند ایمانِ کم خود و ناامیدی شان را به من تزریق کنند. و آنگاه که نوبت من بود، برای به چنگ آوردن آینده، یا نگه داشتن خوشی های امروزم، باید چند باره تلاش می کردم. هم برای نگه داشتن یا رسیدن به آنچه می خواستم و هم برای پرهیز از فکرهای منفی و نا امیدی در کمین نشسته، که اثر ناگزیر کلام آن ها بود. من آن آدم ها را هرگز نمی بخشم.