اسباب کشی کرده ایم به خانه نو. همین آخر هفته که خود جریان مفصلی است و مهمان های عزیزی دارم که لحظه لحظه با من بودنشان برایم غنیمت است. همین است که وقت چندانی نمی ماند برای نوشتن. هرچند حرف زیاد دارم. جدای همه ی اینها بی اینترنتی در خانه ی نو هم دلیل موجه دیگری است. تا یکی دو هفته ی دیگر اوضاع ما در خانه ی نو آرام می شود و من دوباره می نویسم. شاید هم زودتر.
مهمان های عزیز و خانه ی نو
ارسال شده توسط پریا کشفی | در روزنگاشت چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۷کافه زبان!
ارسال شده توسط پریا کشفی | در روزنگاشت, سوئد یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۷دیروز اولین دیدار ما و دوستان تازه مان بود. قرار را هماهنگ کرده بودم برای کافه زبان یا språkcafeet که قبل ترها از معلم زبان سوئدیمان در موردش شنیده بودم. کافه ی بسیار دنج و شاعرانه و دلنشینی بود. مخصوصن اینکه دیشب، شب رقص تانگو بود و نیمی از میزهای کافه را جمع کرده بودند که فضا برای رقصیدن باز باشد.
موسیقی ملایمی در حال پخش بود و بعضی ها که اکثرن هم مسن بودند، در حال رقصیدن. ملایم و آرام توی نور کمرنگ و زیر سقف کوتاه کافه. پس زمینه طبقه کتاب روی دیوار هم چاشنی دلنشینی بود برای آنچه می دیدم. و باید بگویم این رقص هیچ شباهتی به تانگویی نداشت که قبل ترها توی مراسم عروسی ها در ایران دیده بودم. حرکت پاها، حکایت هدایت رقص و دنباله روی و همه ی ظرافت های دیگر رقص که دیدنی است و آدم را وسوسه می کند برای یادگرفتن. ۸ نفر بودیم. من و عشق ام. فرانسوا که فرانسوی است و توی کلاس سوئدی با هم آشنا شدیم که با دوست دوست دخترش آمده بود وقتی پرسیدم پس دوست دخترت کجاست گفت وقتی می آمدم خواب بود الان هم نمی دانم چه می کند! مارین و دوست پسرش که یونانی است و پزشک. ژانتین که او هم فرانسوی است و از هم کلاسی ها دوره ی قبل کلاس سوئدی و آنا همکارم. شب خوشی بود و ما از همه در گفتیم. از سیاست تا زبان ها و اندازه ی خانه ها در ایران که به دید اروپایی ها اشرافی می آمد و به دید من جز اصراف نیست در اکثر موارد، از زبان سوئدی و علاقه ی سوئدی ها به زبان انگلیسی که انگیزه یادگیری سوئدی را برای مهاجرها کم می کند و از اوضاع نابسامان کارخانه ولوو و خیلی چیزهای دیگر که یادم نیست و مجال نوشتن ه |
کافه زبان واقعن کافه ی زبان است! فضایش آدم را یاد فیلسوف ها و شاعرها می اندازد. ستون های وسط هال کوچک کافه، میزهای قهوه ای سوخته. درگاهی که هال را دو قسمت می کرد و مثل طاق های خانه های قدیمی ایرانی بود… برنامه کافه زبان روی دیوار نوشته شده بود. یک روز زبان فرانسه، یک روز اسپانیایی، آلمانی، پرتغالی، ایتالیایی و انگلیسی و سوئدی و حتی ژاپنی. دیشب که ما آنجا بودیم اما شب رقص بود. روزهای هفته شب زبان! برای هر زبان میزی اختصاص می دهند با پرچم آن کشور روی آن و می توانی برای تمرین زبان یا گپ زدن به آن میز بپیوندی.. کافه داری از این نوع روشنفکری اش هم عالمی دارد! می توانم این را به لیست شغل های مورد علاقه ام اضافه کنم.
مرز تازه دوستی ها
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها, روزنگاشت شنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۷تازگی ها تصمیم گرفته ایم رابطه هایمان را گسترده تر کنیم. از آمدن من به سوئد یک سال گذشته و عشق ام سه سالی اینجا بوده است. وقتش رسیده که پا از حوزه دوستان ایرانی فراتر بگذاریم و دوستی های تازه تری را -از همه رنگ- تجربه کنیم. گمان می کنم معاشرت با آدم هایی از کشورهای دیگر درس بزرگی می تواند باشد و تجربه ای ناب.
این تصمیم توی ذهن ام مدام چرخ می زند. همین شد که وقتی توی کلاس سوئدی یک دختر و پسر فرانسوی دیدم، حواسم بود که مثل ترم اول همه چیز را هی عقب نیاندازم که ترم تمام شود و من از هیچ کس خبری نداشته باشم دیگر. زیاد نیاز به تلاش نبود ولی. چون جلسه دوم ماریان آمد و کنار من و فرانسوا که او هم فرانسوی است- اسمش فریاد می زند!- نشست و خیلی هم عادی و راحت سر صحبت را باز کرد. هرچند فرصتی برای رد و بدل کردن شماره و میل نبود. استاد این کلاس به دلم ننشسته بود. بعد از تجربه ی معلم های کلاس فرانسه ایران و معلم اول سوئدی و بدتر از آن خواندن مقاله های جورواجور از روش های جدید تدریس توی کلاس teaching دانشگاه، حق هم داشتم که یک معلم پیر سوئدی که مدام سر کلاس انگلیسی دست و پا شکسته حرف میزند به دلم ننشیند. تماس گرفتم با مدیریت موسسه و خواستم که کلاسم را عوض کنند هرچند به خاطر جو کلاس و دوست های خوبی که می توانستم پیدا کنم دو به شک بودم که این کار درست است یا نه… این حرف ها را توی کافه به عشق ام گفتم. دو شب پیش بود. برمی گشتیم خانه که توی ایستگاه کسی با دست به من زد و شنیدم که گفت ça va ? . بهتر از این نمی شد! ماریان بود! گفتم قرار است کلاس ام را عوض کنم و شماره تلفن و ایمیلش را گرفتم و گفتم قرار میگذاریم برای کافه رفتن.
باز هم این فکر توی ذهن ام بود. مرز تازه ی دوستی ها… دیروز سوار اتوبوس که شدم همکلاسی دوره اول کلاس سوئدی مان را دیدم. اسمش هم یادم نبود. مرا ندیده بود. نشستم جلوش و در یک لحظه فکر کردم که حرف بزنم یا نه؟ یادم افتاد به مرز تازه ی دوستی ها و برگشتم عقب و گفتم ça va ? چون می خواستم دو ایستگاه بعد پیاده شوم فرصت نشد ایمیل رد و بدل کنیم. اما گفت من ای میل شما را دارم میل می زنم برویم کافه. امروز عشق ام ایمیل اش را گرفت! به عشق ام می گویم این یعنی The secret. من اگر این فکر توی ذهن ام نبود نه با ماریان آشنایی ام آغاز می شد نا با ژانتین توی اتوبوس حرف می زدم.
هالووین و روح ها!
ارسال شده توسط پریا کشفی | در روزنگاشت شنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۷دیشب هالووین بود. ما چون به این پدیده عادت نداشتیم برای رفتن به جایی هم برنامه ریزی نکردیم. دانشگاه قرار بود ساختمان دانشجویی را تبدیل کند به اتاق روح! باید بلیط می گرفتیم و به ما نرسید چون دیر جنبیدیم. از آنا می پرسم امشب برنامه ها چطوری است؟ جای خاصی می روید؟ توی خیابان خبری هست؟ مثل همیشه طولانی و مفصل شروع می کند به توضیح دادن که هالویین اصلی سوئدی ها برای احترام به درگذشتگان بوده و با روشن کردن شمع و رفتن به قبرستان ها یادی از آنها می کردند اما چند سالی است – نمی دانم صد سالی یا ده سالی!- که هالووین آمریکایی اینجا بیشتر مد شده. از یکی دوهفته قبل مغازه ها شروع می کنند به فروختن ماسک ها و لباس های – بیشتر سیاه و قرمز – و و حشتناک. بچه ها شب با این لباس های عجیب و غریب و صورت های نقاشی شده وحشت آور یا با ماسک های جورواجور روح مانند می روند در خانه ها را می زنند برای گرفتن شیرینی! یادم هست پارسال اینطور موقع ها خانه زهره خانم، اولین خانه ای که اجاره کردم که در واقع یک اتاق توی یک خانه بود و یک ماهی آنجا بودم، تنها بودم و کسی در زد. در را که باز کردم از ترس داشتم قالب تهی می کردم به خودم که آمدم دیدم نه اینها روح نیستند چند تا بچه قد و نیم قد هستند که آمده اند چیزی بگیرند که بعدها فهمیدم شیرینی است. آن موقع از همین سوئدی دست و پاشکسته هم خبری نبود خوب!
دیگر اینکه این شب بیشتر برنامه ها برنامه های خصوصی است. مهمانی ها توی خانه و محل کار و … برگزار می شود و توی خیابان و مکان های عمومی معمولن خبری نیست. همه با لباس ها و گریم و ماسک های جورواجور در وحشت ناک بودن مسابقه دارند! حتمن این همه ربطی به درگذشتگان خدابیامرز دارد و ما بیخبریم.
تولد سوئدی و فیکا!
ارسال شده توسط پریا کشفی | در روزنگاشت پنج شنبه ۹ آبان ۱۳۸۷از مهمانی غافلگیرکننده شب تولدم که بگذریم، فیکا کردن و کیک تولد خوردن با همکارهای سوئدی خودش حکایتی است! کاملن تصادفی و تنها به خاطر اینکه عشق ام برای احتیاط یک کیک اضافه خریده بود که مبادا برای مهمان ها کیک کم باشد، من تصمیم گرفتم تولدم را توی دانشگاه هم جشن مختصری بگیرم. البته جشن که نمی شود گفت. دور هم جمع شدن بود و قهوه و چایی – من!- و کیک خوردن و از هر دری حرف زدن. این دور هم جمع شدن و قهوه خوردن با یا بدون کیک را سوئدی ها می گویند فیکا و این فیکا نقش خیلی مهمی در زندگیشان دارد. سوئدی بدون فیکا را هیچ کس نمی تواند تصور کند. به طور معمول توی محیط کار و طبق قانون وزارت کارشان که نمی دانم اسمش چیست دقیقن در دو مرحله کارکنان مراسم فیکا دارند یکی قبل از نهار و یکی بعدش که حدود های ساعت ده صبح و سه بعد از ظهر می شود. من کلن دارم به این نتیجه می رسم که سوئدی ها خیلی به همشهری های ما یعنی شیرازی ها شبیه هستند از لحاظی!
کیک را که آوردم رفتیم توی اتاق نهار خوری و من میخواستم کیک را ببرم که گفتند نه! باید صبر کنی ما برایت آواز بخوانیم. رسم است! من هم مثل ملکه ها نشستم و بقیه را تماشا می کردم که همه ایستاده برای من آواز سوئدی بلغور می کردند بدون زیر نویس! تمام که شد گفتم ترجمه؟! و این آهنگ گویا دو بخش داشت. بخش اول آرزوی اینکه من صد ساله شوم و بخش دوم اینکه اگر صد ساله شوی تو را شوت می کنیم! و این شوت کلمه دو پهلویی است که یک معنی اش این است که تو را هل می دهیم مثلن وقتی تو ویلچر هستی! و دومین معنی اش این است که می کشیمت و خلاص!
از آنا هم اتاقی ام هم یک هدیه گرفتم: کتاب آشپزی سنتی سوئدی که دستور پخت غذاهایی است که هرکدام در مناسبت های خاصی طبخ می شود. در ضمن می نمی دانم به چه مناسبت اما اسم این کیک، کیک پرنسس است! این را هم از همکارهایم شنیدم!