با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

هموطن

سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۱

آنچه مرا از تو می هراساند تنها رویه ی تاریک تو نیست، نیمه ی خفته ی تاریک من است که در حضور تو، انگار بر لبش بوسه زده باشی، بیدار می شود.


که بدانجا رسید دانش من…

سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۱

تحقیق کردن و دانشجوی دکترا بودن نتیجه اش  فقط  خبره شدن در زمینه تحقیقاتی ام و مقاله چاپ کردن نبوده. می بینم چطور هر روز و هرروز چشمم بازتر می شود و ذهن ام پخته تر. چطور یاد می گیرم زیر و بم های منطقی تر بودن و منطقی تر فکر کردن  را و دورتر می شوم از سفسطه بازی ها.

یاد می گیرم که همینطور دیمی نمی شود حرف زد، کلی گویی کرد و به جایی نرسید. که همینطور الکی نمی شود هر حرفی را قبول، یا بی دلیل رد کرد. یاد می گیرم که بعضی کلمه ها خطرناکند و بار سنگینی پشتشان دارند، کلمه هایی که در محاوره های روزمره و در بحث ها مثل نقل و نبات به کار می بریم گاهی. بعضی کلمات سم دارند و ما بی خبریم.


بعضی ها

سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۱

مرد جوانی از کنار میزمان رد می شود و او نگاهش می کند. می گوید من عاشق این جور قیافه ها هستم. این گونه های استخوانی و وحشی. می خندم و می گویم خوب معیاری نیست برای انتخاب طرف مقالبت در رابطه. می گوید قیافه نشان دهنده ی شخصیت است. بغل دستی ام می گوید قیافه نود درصدش (و من اضافه می کنم اگر نه بیشتر) ژنتیک است. ربطی به شخصیت ندارد. می گویم چطور می شود از روی قیافه بفهمی این فرد چه شخصیتی دارد. اصرار می کند. صدایش کمی بالاتر می رود و پافشاری می کند، کسی دیگر حریف اش نیست یعنی نمی شود که کسی دیگر حرف بزند. باز از استخوان های گونه می گوید و اینکه چطور شخصیت کسی چهره اش را می سازد!

ادامه نمی دهم. سر می جنبانم. به این فکر می کنم که چطور می شود آدم اینقدر در برابر نقد مقاومت داشته باشد. گیرم حرف تو حق ترین حرف. از روی یک عقیده شخصی که در معرض هزار خطا هست که نمی شود حکم کلی صادر کرد و پا کوبید روی زمین که حکم فقط این. مثلن محققی تو!


نفرت از خواب

سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۱

چرا همیشه خواب آنچه را می بینم که دوست دارم از ذهن ام پاک شود؟ چرا رشته های گذشته اینطور بر من تنیده می شود در خواب. آن خانه ها، آن آدم ها، آن احساس زجر آور دلتنگی. آن خانه های دورتر، آن آدم های دور، آن رابطه های خونی که دلم را خون کرده. چرا خواب ابر نمی بینم؟ چرا خواب دشت نمی بینم؟ چرا خواب کوه نمی بینم؟ چرا خواب درخت نمی بینم؟ چرا همه ی خشم های فروخورده ام، همه ی حرف های نزده ام، همه ی فریادهای نکشیده ام در خواب به من هجوم می آورند؟ چرا خواب دریا نمی بینم؟


۵۵ ماه بودن تو

دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۱

بودن تو آرامش است. مگر نه؟ کدام مسکن، کدام قرص ضد اضطراب، کدام شیشه ی شراب می توانست مرا به این خلسه ببرد که تو برده ای امروز؟ تو می دانی و فقط تو می دانی که این روزهایم آسان نبوده. این روزهایمان. شده ام مثل یک شاخه ی شکسته که وزن یک حشره هم به لرزش می اندازدش. نیاز به زمان دارم برای ترمیم. نیاز به زمانی دارم خالی از همه چیز جز تو.

امروز برای من، برای ما،‌ از کارهایت زده ای، تنها این سو و آن سو رفته ای که خرده شیشه هایی که آزاردهنده ی روح منند را جاروب کنی. و این بهترین هدیه ی هجدهم من بود. این ۵۶ امین ۱۸ امِ ماه که با تو بوده ام. با تو ای شراب خانگی من!

 

قدر تو را و قدر عشقمان را می دانم. چه در سربالایی های کُندِ نفس گیر، چه در شور پایین دویدن ها.


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)