ارسال شده توسط پریا کشفی | در زن بودن, سپید, شعرهای من
سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۷
شبیه هیچ زنی نیستم
نه به تاراج رفته ام
نه در سراشیبی تند زندگی قله ها را از یاد برده ام
*
شبیه هیچ مردی نیستی
نه از من به بوسه ها و هم آغوشی ها بسنده کرده ای
نه خواسته ای که عروسکی باشم خاموش
نه رهایم کرده ای که تند باد حادثه ها بلرزاندم
*
پُشت ام بوده ای
از من واژه ها و اندیشه ها را نوشیده ای
و مرا از برکه ی زلال غروری یگانه نوشانده ای
مارچ ۲۰۰۹- گوتنبرگ
ارسال شده توسط پریا کشفی | در برگردان شعر, شعرهای دیگران
دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷
شعری کوتاه از Johannes Eckhart
چیست آنچه ما را زنده نگه می دارد؟
چیست آنچه وا می داردمان به تحمل؟
امید دوست داشتن یا دوست داشته شدن…
برگردان از پریا کشفی
ارسال شده توسط پریا کشفی | در روزنگاشت
جمعه ۲۷ دی ۱۳۸۷
۰- قورباغه ها همه به خظ شده اند. قورباغه ی کوچک شیرین وبلاگ افتاده ته صف!
۱- اولین محصول یک سال دانشجو بودنم امشب به سر و سامان رسید!
۲- هوا سرد شده اما من خبر ندارم! یا خانه هستم یا دانشگاه توی اتاقم.
۳- باور دارم آدم گاهی به تلنگر نیاز دارد برای بیدار شدن. ممنونم از خدا که تلنگرهایش به من آنقدر محکم نیست که با سر زمین بخورم!
۴- با تمام خستگی فیزیکی ام، سرشارم از انرژی.
۵- هدف…هدف…هدف…برنامه ریزی… برنامه ریزی….برنامه ریزی و اراده ای سخت!
* * *
هیچ وقت ندانسته ام چه می شود کرد. حس می کنم تنها باید خوب زندگی کنم برای بیشتر کردن خوبی ها. از تکرار فجایعی که تنها اثرشان برمن کابوس شبانه است می گریزم. از خون و جنگ و سیاست بیزارم. برای همین هیچ گاه خبر را دوست نداشته ام. اما با این همه وقتی می بینم هنوز هستند آدم هایی که بشود گفت از خود گذشتگی می کنند در دلم حس شرم عجیبی می کنم. بی بی سی داشت با یکی از اعضای پزشکان بدون مرز که بعد از چهار ماه از غزه برگشته بود مصاحبه می کرد. با خودم گفتم جهان به کدام علم بیشتر نیاز دارد؟ من به آینده امید دارم اما از آینده هیچ نمی دانم. کسی چه می داند فردا چه خواهد شد…باز هم فکر می کنم تنها می توانم اینجا که ایستاده ام خوب باشم دست کم، نه اگر بهترین.
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها, کتاب
سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷
به زمانی نیاز دارم برای اندیشیدن. زمانی برای تعریف خودم در شلوغی این روزها. زمانی برای پیدا کردن خودم. خودِ شاعرم. خودِ محققم. خودِ عاشق ام. خودِ فرزندم. خودِ خواهرم. خودِ دوست ام…
خود را توی چرخه ی زندگی بی نوسان نگه داشتن کار آسانی نیست. غافل که بشوی، چه یک روز، چه یک هفته، چه یک ماه؛ انگار همه چیز به هم می ریزد. مثل کمدلباسی که اول هفته مرتب می کنی و لباس ها را دسته بندی و غافل که می شوی چه خستگی باعث باشد، چه کمی وقت، چه سریال دیدن، چه مهمانی؛ آخر هفته تبدیل می شود به انباشته ای از لباس های درهم. یا مثل کتابخانه ی پر از کتاب. یا کشوی سی دی ها.
باید مراقب باشی. باید مراقبه کنی. باید از خود – حتی برای لحظه ای- غافل نباشی. هرچه دغدغه های آدمی بیشتر می شود نیاز به این مراقبه و مراقبت بیشتر است و وقت برای این مراقبه کمتر. کار آسانی نیست.
نیاز به یک برنامه دارم برای همه چیز. آنقدر ذهنم از کارهای نیمه تمام و شروع نشده انباشته است که احساس بی نظمی می کنم در سرم. کاش ذهن آدم ها را مثل حافظه کامپیوتر می شد defrag کرد. کاش روزهای من دکمه reset داشت. هرچند، این حس برای ام تازگی ندارد. می دانم که نیاز دارم به یک دفترچه جدید. و نیاز دارم به نوشتن. و نیاز دارم به برنامه ریزی دوباره. و نیاز دارم به یک ساعت بزرگ توی خانه. و نیاز دارم به کنترل بیشتر زمان گذاشتن روی کارهای متفرقه و نیاز دارم به اولویت بندی همه چیز و شاید حتی نیاز دارم به خواندن چند باره ی ًقورباغه ات را قورت بدهً.
* * *
کتاب ًقورباغه ات را قورت بدهً نوشته ی برایان تریسی که می توانید اینجا مشخصات کاملش را ببینید، یکی از کتاب هایی بود که در سردرگمی روزهای نزدیک به دفاع پروژه کارشناسی ارشدم به من کمک زیادی کرد. کتاب کوچکی است که خواندنش وقت زیادی نمی گیرد اما نکته هایی دارد که دانستن یا مرورشان خالی از لطف نیست.
ارسال شده توسط پریا کشفی | در از گذشته ها
دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۷
دور شده ام انگار. دور دور. اما هنوز تصویرهای مبهمی یادم هست. حرف از کجا شروع شد و به کجا رسید؟ وقت خواب بود اما خواب از سرم پریده بود. یادمان افتاد به خوابگاه. گفتن و یادآوری اش آسان است اما باورش سخت! حالا که سال ها دور شده ام باور اینکه روزی متعلق به آنجا بوده ام. وابسته به آنجا و بخش عمده ای از آینده و زندگی ام آنجا شکل گرفته. چطور می شود یادم برود برای اینکه بتوانم از خوابگاه با پدر و مادرم حرف بزنم، پدر باید ساعت ها می نشست و شماره ی همیشه اشغال خوابگاه را می گرفت. اسم خوابگاه بود: چهارصد و شانزده(نفره). پسرها می گفتند: چهارصد و شانزده جیگره! مثل زندان بود. نه اینکه حالا بگویم که چشمم افتاده به چالمرز بی در و دیوار و خانه های دانشجویی اینجا- هرچند مفت نیست مثل ایران-. همان روز اول هم پدر و مادر و برادارنم که از شیراز همراهم شده بودند و در خوابگاه پیاده ام کردند همین را گفتند! سوژه ای شده بود برای شوخی های برادرانم. خوابگاه ته شهر بود- نه منطقه ی بد اما دور بود- دور تا دور کویر. از پنجره های پشت خوابگاه که شمالی و جنوبی اش یادم نیست، جاده کویری شیراز پیدا بود که از یک طرف چرخ می خورد طرف کرمان. ساختمان زیبایی بود. ساده. از همان معماری هایی که من دوست دارم. حیاط مرکزی. پنجره های مربعی. آجرهای زرد. اما حصار داشت. تمام محوطه ی خوابگاه را حصار کشیده بودند. نگهبانی هم داشت. از پشت سیم ها که نگاه می کردم حق می دادم به برادرانم: مثل زندان بود. اما من سرخوش بودم. آرزویم خوابگاهی شدن بود. به قول بچه ها حس خوش جودی ابوتی توی دلم بود! اولین اتاق خوابگاه هرگز از یادم نمی رود که اول خوشی بود و بی خیالی و تا صبح حرف های جورواجور زدن و شنیدن تجربه ی هم اتاقی هایم که هردو ترم بالایی بودند و چند ماه بعد دعوا و کشمکش و توهین های نابجای یکی از همین ترم بالایی ها که تعادل روانی نداشت و بعدها فهمیدیم. من و مینو هنوز هم گاهی کابوس اش را می بینیم. مینو و مینا اولین هم اتاقی های هم سن و سال من بودند که چند ماه دیرتر آمدند و دعواها هم از همانجا شروع شد و من مثل همیشه ساکت نتوانستم بمانم وقتی«ا» به بچه ها توهین می کرد با صدای بلند…
خوابگاه شلوغ بود. به گمانم سه یا چهار برابر ظرفیتش دانشجو پذیرفته بودند برای آن. ارتباط ما با بیرون تلفن کارتی توی حیاط بود- که از ساعت ۱۰ به بعد به علت نصف قیمت شدن مکالمات قرق آنها بود که دوست پسر راه دور داشتند- و خط همیشه اشغال خوابگاه. پیش آمده بود که پدرم ۱ ساعت یا ۱.۳۰ بنشیند به شماره گرفتن تا آزاد شود و بتوانیم حرف بزنیم. و درد آورترین لحظه ها برایم زمانی بود که از بیرون بیایم وبچه ها بگویند از خانه زنگ زدند و نبودی. می دانستم تا فردا شانسی نیست دیگر. برای کل سوئیت که چهار اتاق ۵ یا ۶ نفره بود یک گوشی داشتیم توی هال. دو آشپزخانه و دو سرویس بهداشتی و کم از سربازی نبود آن دوران که باید همه جا را خودمان تمیز می کردیم به نوبت، حتی سرویس های بهداشتی را که از قضا یکیش هم مشکل چاه داشت و هر از گاهی حسابی از خجالتمان در می آمد! بعد ها که رفتم خوابگاه پلی تکنیک تازه فهمیدم وقتی می گویند همه ی امکانات مال تهران است یعنی چه! مثل شاهزاده ها می نشستیم که مسوول نظافت بیاید و همه جا را تمیز کند. تلفن همیشه آزاد بود و کم پیش می آمد مشکلی داشته باشیم. چهار کابین تلفن توی زیر زمین بود و دور و بر خوابگاه پر از تلفن کارتی.
* * *
توی دانشکده سال اول و دوم تنها ۴ کامپیوتر داشتیم. نوبت به همه نمی رسید برای کار کردن. من زحمت بردن و آوردن کامپیوترم از شیراز به خوابگاه را به جان می خریدم. اول برنامه ریزی آزمایشگاه ها و ساعتی کردنش مشکل را کمتر کرد و بعد بودجه گذاشتن برای خرید کامپیوترهای جدید. حالا گمانم همه چیز عوض شده باشد آنجا.
رابطه پسر و دخترهای کلاس دیدنی بود. محیط بسته ی دانشگاه، طیف وسیع فرهنگ ها، لجبازی های خاص دوره آغاز جوانی، هیجان اولین تجربه هم کلاسی از جنس مخالف را داشتن همه و همه یک جُک طولانی مدت ساخته بود از ما. سر سلام کردن دعوا داشتیم. بارها برنامه می گذاشتیم برای بهتر کردن رابطه ها. اردو می رفتیم. جلسه می گذاشتیم اما تا همه چیز عادی می شد باز روز از نو. حتی برای سلام و احوال پرسی روزانه هم مساله داشتیم. بعضی از دخترها که یادم نیست من هم جزو آنها بودم یا نه، می گفتند پسرها باید اول به ما سلام کنند. پسرها زیر بار نمی رفتند. خنده دار است اما کار به جایی رسید که سلام کردن را نوبتی کنیم! روزهای زوج پسرها، روزهای فرد دخترها! این هم چند روزی بیشتر کارساز نبود! توی راهرو همدیگر را می دیدیم و خودمان را میزدیم به ندیدن. توی چشم های هم خیره می شدیم و منتظر بودیم یکی بلاخره سلام کند و از کنار هم رد می شدیم و هیچ! حالا که فکر می کنم می بینم چقدر انرژی هایمان برای مسایل پیش پا افتاده ی مسخره هدر می رفت. نیمی از وقت یکی مثل من که نماینده شورای صنفی یا کلاس بود، می گذشت به اینطور برنامه ها. هرچند راه اندازی اولین مجله کامپیوتری دانشگاه، سر و سامان دادن به اوضاع کامپیوترهای آزمایشگاهِ و برگزاری شب شعر ها و اردوها که با کمی بودجه آغازشان خود داستانی داشت ، کارهایی بود که وقتم را گرفت اما پشیمان نیستم از انجام دادنشان. کار گروهی همیشه برای من لذت بخش بوده. خصوصن اینکه هدایت گروه را به عهده بگیرم!
* * *
همه ی اینها که نوشتم لبخند به لبم می آورد. لبخندی تلخ از فقر فرهنگ و امکانات و از یادآوری اینکه چطور انرژی ما صرف بیهوده ها می شد آن سال ها. هرچند اگر همه ی اینها موجب آن باشد که من حالا در این نقطه ایستاده باشم باز خدا را شاکرم و به خودم می بالم که از آنجا به اینجا رسیده ام .آخر اینکه، این نوشته را تقدیم می کنم به مینو ، عالیه و سمانه، بازمانده های آن سال ها در زندگی ام!