روزی که بايد...

وَ امروز چشم هايم دوباره زندگي را به همان رنگي ديد كه بايد.

دوباره نفس كشيدن ، گرم و پر شور، در اين سرما كه ديگر تهي ٍ درونم را نمي لرزاند.

دوباره سپيدي برف وَِ موسيقي تراكم اين دانه هاي روشن آسماني زير قدم هايم كه مرا به خلسه اي مي برند كه هزار شراب نتواند.

*  *  *

بگذار روزهاي زمستان هرچه مي خواهند كوتاه شوند.

ديگر از شب نمي هراسم.

ديگر سرما آزارم نمي دهد، كه شعله هاي درونم مي سوزند و مي سازندم وَ من گداخته مي شوم كه هيچ تلنگري نلرزاندم.

بگذار عقربه ها با من به مسابقه بنشينند. هيچ تفكر تلخي به گَردم نمي رسد. چنان مست بودنم كه نيستي را به شرم مي كشانم وَ چنان روشن، كه هرچه تيرگي را در خود ذوب مي كنم...

*  *  *

پَر مي كشم،

آرام آرام پرنده مي شوم،

بال در مي آروم وَ از حاشيه ي ميله هاي پنجره خودم را عبور مي دهم،

در هوا مي رقصم

وَ مي روم تا با كبوترها يكي شوم...

اين روزها عجيب احساس آزادي مي كنم

اين روزها كه برف مي بارد،

اين روزها كه زمستان است اما من از درون جوانه مي زنم...

سبز مي شوم...

وَ موسيقي زندگي از آسمان تا چشمم هبوط مي كند....

وَ خدا يعني همين!  

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٥:۱۱ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٢٠ دی ۱۳۸۳
+

طغيان كرده ام...

حضورت آزارم مي دهد،

بودنت،

نبودنت...

و گاه فكر مي كنم،

چه مي شود كه چنين بكر مي چكي از سرانگشتانم

و شعرم را بارور مي كني

...

تو در من زاده مي شوي

من با تو بزرگ مي شوم

قد مي كشم به اندازه ي همه ي خستگي هايم

تا تو نباشي

تا اين اندازه هر صبح،

تصوير مبهم ناگزيرت، سرگردانم نكند....

...

مي چرخم...

چقدر فاصله دارم از حواشي اين دايره

من نقطه تسليم تو نيستم

طغيان كرده ام!

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٥:۱٦ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۳ دی ۱۳۸۳
+