دروود چون همیشه...

*

هيچ کس از آزمون اين دوستی ها

سربلند بيرون نمی آيد

اما باور کن

سرافکندگی ات را نمی خواستم....

* *

(امروز صبح که از خواب پا شدم يهو حس کردم چقد دلم می خواد عاشق بشم.مُردم از بی دردی...تا حالا اينجوری شدين؟؟!!!!)

* * *

جلسه شعر سوم....

قرار بود اين بار بريم فرهنگ سرا.هنوز به من خبر قطعی ندادن دوستان.فعلا همون جای قبلی .البته اهالی زود بيان که احتمالا جای نشستنمونو بايد عوض کنيم.چون ديگه نمی ذارن کسی روی چمنا بشينه.پس شايد مجبور شيم بريم اون قسمت که بهش می گن پارک ژاپنی.

ساعت ۵ عصر پنج شنبه ۵ شهريور درب اصلی پارک لاله-روبروی خيابون ۱۶ آذر.

(ديگه اگه کسی گم شد به من نيستا!!!آدرس از اين سر راس تر؟؟!!!در ضمن ما سر ساعت پنج از اونجا حرکت می کنيم.دیگه نباید جلسه با تاخیر شروع شه.چون بعضی از دوستان نمی تونن تا دیر وقت بمونن. پس دير بيايد جلسه رو از دست دادين.لطف کنيد يه کم زودتر از خونه بزنين بيرون!)

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٠:۳٥ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٢٩ امرداد ۱۳۸۳
+

 

(1)

دروود...

 

(2)

این حرف ها حرف های تلخی نیست ...اینکه دلت بخواهد خودت باشی و خودت و نه هیچ کس که لحظه هایت را با او تقسیم کنی و نه کسی که به یادش باشی و نه مجالی برای از خود گذشتن. و دلت سکوت بخواهد.دلت لحظه هایی بخواهد بی دغدغه این و آن . رها از همه ی حرف ها، رابطه ها و دوستی های مصنوعی و کلیشه ای و مسخره...

و این اتفاق می افتد.و شاید درست همین روزهاست که احساس می کنی تابستان را دوست داری با این روزهای بلند کشدار که به تو مجال زندگی می دهند.با همین گرمای کشنده ظهر  و خنکی دلچسب دم غروب- وقتی خورشید انگار تردید می کند بین ماندن و رفتن - با همین تشنگی های مداوم.با همین نسیم های داغ که از روی آسفالت به صورتت می خورند... و بوی لجن جوی کنار خیابان ، که نه! حالت را این بار به هم نمی زند.درست بوی آبگیر روستای خوش گذرانی های کودکیت ، با آن قورباغه های کوچک و درشت....

و درست همین لحظه هاست که احساس می کنی تابستان هم می تواند فصل دلخواهت باشد مثل بهار و پاییز...برای زمستان هم می شود فکری کرد –با آن غروب های زود هنگام و گل و لای مداوم-

از زمستان هم برف و بارانش بس. چتر را هم که می گذاری.درست مثل عینک های تیره در جدال با آفتاب تابستان.... و می روی که - هرچند نمی شود- ادامه زندگی را خودت باشی و خودت .فارغ از همه رابطه های کلیشه ای مسخره و آدم های تکراری و شلوغی های بی سبب....و می روی تا در خوشی های کوچک و ساده خودت ، تنها ، گم بشوی....

 

(3)

چیزی پشت این واژه ها نیست

بیهوده سرک می کشی

نه اندیشه ای هست نه حرفی

تنها بارش مکرر حروفیست که نمی شناسمشان

*     *      *

تهی تر از این نبوده ام که کنون

تلنگری بزنی فرو می ریزم ، بی گلایه...

 

(4)

خیال تو چابک تر از ذهن من است

همین است که وا می مانم از اندیشه ات

*     *      *

حالا که حرف های کوچک دلگیرم تمام...

حالا که دارم به رفتن می اندیشم،

دست از سر اندیشه ام بردار

می خواهم رها باشم

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱۱:٥٥ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٢٢ امرداد ۱۳۸۳
+

 

که وقتی روز مادر امسال مثل هرسال نباشد...که تو مثل هميشه نباشی...که دلت بخواهد بی حساب روزهای هفته دستت را بگذاری روی کيبورد و هرچه دلت می خواهد بنويسی...که ندانی چرا...که بدانی امروز پنج شنبه نيست .... که بی خيال همه قاعده ها و قانون هايت بشوی و بزنی زير همه قول هايت...

ندانی...ندانی...ندانی....و گم بشوی در همين جهالت و غرق بشوی و دست و پا هم نزنی....که سکوت کنی و حنجره ات وا نشود....که عقده ای به بزرگی همه حرف های نگفته ات بنشيند همانجا و ديوانه ات کند...که ديوانه بشوی و جرات ديوانگی پيدا کنی...که از همه اين سه نقطه های دست و پا گير بگذری و  «   ح   ر    ف    » بزنی....که ديگر نه دلم هوای کسی را کرده نه دلتنگ می شوم ...که در اين دخمه تاريک تنهايی ماندن بهتر.......که وقتی همه چيز عادی باشد و تو ...تو باشی و نباشی... تو نفس بکشی و ....نه! اين چيزها هم نيست.....

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٦:٤٥ ‎ب.ظ روز شنبه ۱٧ امرداد ۱۳۸۳
+

 

اول دروود چون همیشه...

*      *       *

"دنیا می فریبد،زیان میرساند و می گذرد…"- علی(ع)

*      *       *

".... و برای جايزه ات اين شعر را من به تو تقديم می کنم. من اين شعر را ابتدا به انگليسی نوشتم، بعد هم ديدم که برگردان فارسی­ی آن، شعريتش را از دست نمی دهد. مال تو هرکار که می خواهی با آن بکن. برای اطلاعت می گويم که نسخه ی انگليسی اين شعر  در کتاب شعر های انگليسی ام با نام Sigh at 5 که در ماه سپتامبر از چاپ بيرون می آيد آمده است. اميدوارم بپسندی و بپذيری.... " 

می­خواهم خودم باشم

. . . و اول، کلمه بود  . . .

برای دخترک شاعرم پريا

 

خدا که خدا شد

جبريل را فرستاد تا واژه را که پيش از آن، خود، خدای خود بود

به خود بخواند و

با خود هم­خوانش کند

واژه زيرِ بار نرفت و گفت:

            ـ"می­خواهم خودم باشم"

آن­گاه نوبت شيطان شد

تا در جامه­ی سرخش، دستک­زنان، رو به واژه کند،

واژه گفت :

            ـ"نه،

می­خواهم خودم باشم"

بعد، اين چرخه گشت،

مرد آمد و زن آمد و عشق امد و مار آمد،

واژه باز همان گفت.

سپس،

پيامبران از راه رسيدند و بشارت دادند،

پاسخ واژه، باز، همان بود:

                        ـ " نه . . "

اين­بار،

خدا، خود، سراغ واژه آمد و

به خود خواندش

حرفِ واژه يکی بود:

            ـ"می­خواهم خودم باشم"

آن­گاه،

خدای خشم­گين،

شاعران را به نگه­بانی واژه گماشت؛

به چشم هم زدنی

واژه از آن شاعران شد

و شاعرانِ سراز پانشناس، خروشيدند که:

ـ" اينک نوبت ماست تا خودمان باشيم."

 و

از آن روز،

 شاعرانِ ياغی نيز

با خدا و شيطان

در يک واژه نگجيدند.

  I want to be myself

. . . and, the first thing was the “word’

 

When God became God,

he sent Gabriel to the “word”,

that had been its own God

since the beginning,

and asked the "word" to join him.

The “word” said:

 -“No, I want to be myself.”

Then,

Satan,

in his red suit,

approached the “word”.

The word’s answer was the same:

                                    - “No, I want to be myself.”

Then,

man arrived,

woman arrived,

love appeared,

and the snake followed.

The answer from the “word” was the same.

Then,

all of the prophets arrived,

and called everybody to join them for happiness.

The “word” did not even listen to them.

The "word" was the “word”,

just the "word",

nothing else.

This time,

God himself came to the “word”,

and asked it to join him.

Again, the “word” said:

 -“No, I want to be myself.”

The angry God,

asked the poets to keep an eye on the “word”.

In a blink,

the “word” gave itself up to the poets.

The happy, proud poets,

did not waste time and called themselves free!

free from everything,

everybody.

Since then,

the disobedient poets did not fit any word

that fitted God and Satan!

1 July 2004

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٠:٠۸ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۱٥ امرداد ۱۳۸۳
+

 

اول دروود چون همیشه...

*       *        *

باورم نمی شود

که باید این پنجره را ببندم

این پنجره را که به روی چشمان تو...

اصلا بیا طوفان را جدی نگیریم

من شعر می خوانم

تو چشم هایم را...

باران اگر گرفت

به پیشوازش می رویم

مگر نگفته بودی خیسی موهایم را دوست داری

پس چتر را بگذار

 

یا نه! 

بیا زندگی را جدی نگیریم

پشت همین بن بست ها

یله می شویم رو به خورشید

غزل می خوانیم

و سپید می نویسیم

خاک را هم بگذار هرچه می خواهد

لباس های اتو خورده مان را از تک و تا بیاندازد

 

بیا برگردیم به ابتدای آفرینش

این بار هم دوباره من حوا می شوم

اصلا من دست می برم

به چیدن هر میوه ممنوعه ای که هست

تا از زمین هم هبوط کنیم به هرکجا که باشد

بی دغدغه توبه و تنهایی

برویم دوتایی توی جهنم مان خوش باشیم...

 

*      *      *

حقیقت اینکه زیاد تمایل به گزارش نوشتن ندارم.جلسه خوبی بود.خیلی از دوستان حضور داشتند.شعرهای زیبایی شنیدیم و نقد های خوبی انجام شد.از برگ های زرد چنار که روی سرمان پاشیده می شدند و هوای دلچسب دم غروب و تصویر های زیبای توی پارک هم چیزی نمی گویم! سه ساعتی به طور رسمی روی چمن ها با دوستان نشست داشتیم.یک ساعتی هم بعد از اتمام جلسه باز بحث ها ادامه داشت تا وقت خداحافظی.همین و دیگر هیچ!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:٠٦ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۸ امرداد ۱۳۸۳
+