در من بهار...
. پنج شنبه نشد جمعه که می شود!
.. يادم نمی آيد هيچ گاه اينطور منتظر بهار بوده باشم. شمشادهای سرکوچه جوانه زده و من دارم ثانيه شماری می کنم. شوقی مثل کودکی هايم شايد به بهانه ی تعطيلی مدرسه. هرچه هست شيرين است و در من جاری.
... باز هم غزل:
گرچه من در طلسم پاییز ام ریشه کن در تمامی جانم
ساقه های بلند بودن را بدوان در حریم دستانم
رو به رویای روح من برگرد چشم وا کن به سمت چشمانم
مثل رودی دوباره جاری شو در تن تشنه ی بیابانم
تا من از این رکود بی حاصل برهانم تمامی خود را
گرم و سرخ و غلیظ جاری شو مثل خونی درون شریانم*
مثل حس سرودن یک شعر که مرا تازه می کند هربار
رخنه کن در تمام هستی من، ابر شو ابر شو...ببارانم!
* * *
می وزی بر من و شبیه خودت روح خاموش من می آشوبد
یعنی از این حصار تکراری باید این بار سربشورانم
باید این بار مثل یک طوفان که دگر سد نمی شود راهش
به جنونی دوباره برگردم بشکنم! خم کنم! بکوبانم!
. . .
خواب خاموش شهر را بشکن! تیرگی را مچاله کن در خود!
ذوب کن در تنت تمامم را، تو خدای منی! تو ایمانم!
تا بهشت تو روبروی من است دیگر از مرگ هم نمی ترسم
رو به آغاز دیگری دارد شعله های کبود پایانم...
«سرخ و غلیظ در شریانم وزیده ای شعر است یا جنون به زبانم وزیده ای» مژگان بانو
مباد پلک ببندی...
بگو دوباره ببارد به دشت چشمانم دو بی قرارترین ابرهای چشمانت
مباد پلک ببندی مباد خسته شوی، مخواه تشنه بماند دوباره مهمانت
چه اعتراف قشنگی همین که در من تو شبیه معجزه ای نو طلوع کردی و بعد،
مرا به سمت بهاری ترین غزل بردی وَ سخت تازه شدم در هوای بارانت
تو را کدام منادی به سمت من خوانده است؟ وَ از کدام نشانی به من رسیدی تو؟
تو از کدام تباری که اینچنین در من جنون تازه به پا کرده است طوفانت
تو موج موج مرا در خودت رها کردی، به هیچ ساحل امنی نمی رسم در تو
تو را کدام اهورا به هم چنین آمیخت: جنون و شعر و عشق و عطش ریخت در جانت
* * *
نمی شود که در این قصه باز لیلا من...نمی شود که در این قصه باز مجنون تو...
زنانه نیست تمنای من ولی بگذار که باز سربگذارم به روی دامانت