يعنی که دست باز می ماند از نوشتن...
من نمی دانم چه بايد نوشت.اين روزها عاجزم از دست به قلم بردن. واژه ها تنها در ذهنم نوسان می کنند بر کاغذ نمی نشينند اما...فقط اينکه باز هم يک نشست ديگر: مکان: يوسف آباد(خ سيد جمال الدين اسد آبادی)- کوچه بيست و يکم- پارک شفق- اتاق آبی زمان: پنج شنبه-ششم اسفند- ساعت ۱۴ الی ۱۸
صفر ٍمن : غزلي از كبري موسوي
رهروان رفتند و ما مانديم و جاني سوخته
عشق پر پر مي زند در آشياني سوخته
فصل معراج است و ما با پاي بسته مانده ايم
اين طرف ما، آن طرف هم نردباني سوخته
اي زمان! پاييز سوم، فصل زخم و آتش است
فصل مرگ دختري با گيسواني سوخته
تا شقايق هست و لاله جام خونين است دل
سينه مي سوزد به حجم خاكداني سوخته
ابر را امشب به پابوس نگاه آورده اند
صد ستاره از ميان آسماني سوخته
*
سهم ما هم بعد از اين از سفره ي شعر و غزل
يك بغل درد است و زخم و نيمه جاني سوخته
برف که می بارد...
صفرم: وقتی که من...
بچه ها در كوچه برف بازي مي كنند
صداي خنده ي بچه ها
از درز پنجره خودش را مي كشد تا حجم مه گرفته ي اتاق من
و خنده ها پاشيده مي شوند بر سر و رويم
من مه را پس مي زنم...
|
بچه ها در كوچه برف بازي مي كنند برف جاري مي شود از سر و روي بچه ها و شوق بودن، مثل نسيم خنكي آرام بچه ها را دوره مي كند و بچه ها سبك تر از قاصدكي بلند مي شوند تا آسمان... |
و زندگي به هيات برف و خنده و سرما و نور
جاري مي شود از ابتداي كوچه
و همه ي خانه ها را دوره مي كند...
* * *
يکم: وقتی که کرگدن...
بعد از این سنگین ترین برف بعد از انقلاب تهران حدس می زدم پریا بخواد از برف بنویسه " پیشنهاد دادم و اونم قبول کرد و افتخار داد که نوشتهء منم بذاره تو وبلاگش . نمی خوام راجع به برف بنویسم " اتفاقا می خوام برف راجع به من بنویسه " فقط می خوام حس خودمو تو این روزای برفی بنویسم . شاید اینکه باریدن برف و اثرات و تبعات مثبت و منفیش چیه ؟ و اینکه همه چی تو این عالم نسبیه و مثلا در حالی که جماعت بورژوا بعد از اولین دونه برفی که رو زمین می شینه بار و بندیل اسکی شونو می بندن "یه عده تو اطاقاشون ظرف می ذارن زیر چکه های سقف و کارتن خواهبها و موتورسوارای پیک و دستفروشها و مسافرکشها و روزنامه فروشها و گلفروشهای سر چهار راه و .. و ... عزا میگیرن( ببخشید که جمله یکم طولانی شد !!! ) خیلی خیلی مهمتر از چیزی باشه که من می خوام بنویسم " که هست قطعا " اما من می خوام فقط از قشنگیایی بنویسم که تو این چند روزه دیدم " قشنگیایی که روحمو یه نمه جلا داد ... منو با خودش برد به گذشته های دور و نوستالژیک بچگی که گذشت و گذشته از کلیشه ها جدی جدی یادش خیلی بخیر .
آخه تو اون شهرستان کوچولویی که ما زندگی می کردیم همهء زمستوناش عین این روزهای تهران بود همیشهء خدا بالای نیم متر برف می بارید صبحها در خونه باز نمی شد و تو راه مدرسه بعضی جاها تا گردن فرو می رفتیم تو برف . توی اون تبعیدگاه دورافتاده که رفتن به اونجا بزرگترین اشتباه پدر بود " اولین و آخرین تفریح زمستون لیز بازی بود و آدم برفی و برف بازی گلّه ای !!!
یه جای صافو می کوبیدیم و بعد از دور می دوویدیم و لیز می خوردیم و بال در می آوردیم و با دونه های برف می رفتیم بالا ... یکیمون می نشست و یکی دیگه دستاشو می گرفت و می کشید روی آیینهء یخی که قهقهه های شاد و بخار دهنای بچه هارو انعکاس می داد تا خود خود خدا .
تو اون هوای 20 - 30 درجه زیر صفر که سگ رو می زدی از لونه ش در نمی اومد !! فوتبال بازی می کردیم " جدی چطوری طاقت می آووردیم سرمارو؟ الان که فکرشو می کنم پر می شم از شادی و حسرت و بغض و افسوس و خیلی حس های عجیب دیگه که نمی شه نوشت رو کاغذ .
توی دونه های برف چی هست که انقدر زیباست ؟ که انقدر لطیفه ؟ که انقدر آدمو پر می کنه که لبریز می شه و سر می ره ... یعنی تو عالم ادمی هست که به دونه های برف زل بزنه و سر نره ؟
چرا رنگ برف سفیده ؟ این همه رنگای قشنگ قشنگ " چرا خدا واسه برف مداد رنگی سفیدشو از تو جعبه در اوورده ؟ سفید ... سفید ... سفید ... لطیف ... لطیف ... لطیف ...رد پای دست نوازشگر خدا رو سر زمین ...
می شه ساعتها به درختهای برف گرفته زل زد و خسته نشد از لذت بردن ... می شه اگه نمی شه زیر نگاههای سرزنشگر آدم بزرگها تو سی سالگی گولّه برفی درست کرد و رو زمین یخ زده سر خورد " لااقل برف بازی بچه ها رو نگاه کرد و لذت برد و از ته دل بی دلیل لبخند زد ...
اینها احساسات رمانتیک یک دختر بچهء 14 - 15 سالهء عشق شعر و شاعری نیست " اینها حرفهای یه کرگدن تنهای 30 ساله ست که هنوز هم باورش نشده که زندگی انقدر زود می گذرد .
.
.
.
اگه بخوام ادامه بدم می شه یه کتاب ولی در دیزی بازه حیای کرگدن کجا رفته ؟!!
در همین حد هم خوب بود و خالی شدم و از پریا ممنونم و معذرت می خوام هم از پریا هم از خواننده های وبلاگش که اراجیف منو کنار شاعرانگیهای ناب صاحب وبلاگ می بینن و تحمّل می کنن .من همینجا تمومش می کنم با این حسن ختام که زیباترین تصویر مکتوبی که از برف دیدم و خوندم سطرهای نخستین یکی از داستانهای جعفر مدرس صادقیه " اونجایی که می گه :
برف می بارید و می شد درخت " برف می بارید و می شد دوچرخه " برف می بارید و می شد خونه " برف می بارید و می شد تیر چراغ برق " برف می بارید و می شد کلاغ ...(نقل به مضمون)
* * *
منفی يک: حول حالنا الی احسن الحال...
بايد بيافتي اول اين بيت اتفاق
بايد شبی حلول كني در تن اتاق
دست مرا بگيري و راهي كني مرا
تا ياس هاي منتظر انتهاي باغ
بعدش پرنده اي بشوي تا كه بشكني
جادوي آسمان من اين عرصه ي كلاغ!
يعني كه ماه و زهره و خورشيد بشكفند
در لحظه هاي تيره ي بي نور بي چراغ
تا من دوباره مثل تو از خود رها شوم
بايد بيايي باز بگيري مرا سراغ-
از فال هاي هر شبه از شعرهاي ناب
از حافظي كه هست هميشه به روي طاق...
حال مرا كه منقلبم خوب مي كني
وقتي که تو حلول كني در تن اتاق!
پروانه ای که منم...
من در بيست و پنجمين سال زندگي ام
دارم به راهي مي انديشم كه بيست و پنج سال تمام طي كردم
و خوب و بدش را نفهميدم!
من بيست و پنج بار متولد شدم
پيله ها را شكافتم تا پروانه اي باشم آزاد
اما دشت هاي پر ازدحام نپذيرفتندم
و پيله تنيده مي شد چندين باره بر من
و من انگار آرزوي پروازي بي دغدغه را به گور خواهم برد...
من بيست و پنج بار
سر بلندكردم از آن سوي خود
راه افتادم به سمتي كه گمان مي كردم خورشيد است
و هر بار به كوه هاي تيره اي رسيدم
كه خورشيد را در خود بلعيده بودند
حساب هاي دنياي ناگزير بزرگ سالي خامم كرد
پا پس كشيدم در پستوهاي تنهايي و توهم خود
و عادت كردم به نبودن ها
بيست و پنج بار از قفس گريختم اما
"پرواز" در ذهنم جز كلمه اي پنج حرفي نبود
بالي نبود براي گشوده شدن...
* * *
من به خزيدن خود ادامه خواهم داد
در راهي كه خوب و بدش را نمي دانم
و هر سال شعري تازه خواهم گفت
در رثاي دختركي كه در مه آلودگي جاده گم شد
و بال هاش در حصار پيله ها مچاله شدند
دختركي كه پرواز را از خاطر برد
و لبخندهاش خاطره اي شد در قاب كودكي
بزرگ شد…
و دنياي آدم بزرگ ها چنان دوره اش كرد
كه يادش رفت مي شود عاشق شد
و " عشق" كلمه اي شد سه حرفي
در شعرهاي گاه و بيگاهش
" پرواز" افسانه اي شگرف
و " زندگي" چارچوب مه گرفته اي از تنهايي و ترس و توهم...
روزی از همين روزها شايد...
برادرا ! خواهرا! شب شعر نوزدهم بهمن قطعی شده و همه دعوتيد:
وبلاگی و غیر وبلاگی _ ادبیاتی و غیر ادبیاتی _ شاعر و غیر شاعر _ زن و مرد و پیر و جوون !! خلاصه همه .
* * *من فكر مي كنم اگر تو نباشي
اگر حرف هاي تو نباشد،
دخترك شادي خواهم شد بي دغدغه
و به كوچه پس كوچه هاي زندگي ام سرك خواهم كشيد
تا راهي را برگزينم كه خواب ديده ام
من با همه چيز در تعارضم
و سخت گيجم از تزاحم بودن ها و نبودن ها
من به عنكبوتي مي مانم با خانه اي سست
كه هر تلنگري فرو مي ريزدم
و مي شكنم تلخ در خود
و اين شكستن ها و فراموشي ها ادامه دارد...
بايد به كوچ هاي تك نفره عادت كرد
و تصويرهاي زيباي دسته مرغ هاي مهاجر را
به نقاش ها سپرد تا نقاشي كنند
و عكاس ها تا عكس بگيرند
و زيبايي ها اينچنين جاودانه مي شوند در قاب خاطره ها...
من اما به راهي مي انديشم
كه مرا به شهري می رساند كه خواب ديده ام
و اين بار
از هفت توي غار زمستاني ام كه بيرون خزيدم
به تو فكر نخواهم كرد
به همزيستي مسالمت آميزي خواهم انديشيد
كه تن مي دهم به تاريخ و تمدن
تا مرا در تحير محضي رها كنند كه سرنوشت من است
و قد خواهم كشيد
و بزرگ خواهم شد
و هيچ سوالي ذهنم را آشفته نخواهد كرد
و پشت همه ي لبخندهايم
دردي را نهفته خواهم كرد،
از بود هاي نبايد
و نبودن هاي ناگزير...
من در تمامي ژن هاي خود،
جهشي خواهم داشت به عصر يخبندان روزهاي معاصر
و بومي خواهم شد با همه ي كسالت هاي روزمره
و اين بار
از هفت توي غار زمستاني ام كه بيرون خزيدم
قول مي دهم نه تو مرا بشناسي
نه من در چشم هاي تو چيزي را ببينم كه سال ها به دنبالش بوده ام
آسوده مي گذريم از هم
و گم مي شويم در ازدحام آدم ها و ماشين ها
و روزي از همين روزها
من سهم تو را از آسمان، خواهم دزديد
تا بال بگشايم به شهري كه خواب ديده ام
و تو تنه خواهي زد مرا
در كوچه پس كوچه هاي زندگي
و ما - هردو - به كوچ هاي تك نفره عادت خواهيم كرد
و به سراب هاي پي در پي
كه ما فرزندان خلف قرن معاصريم!
جهل مرکب
دنياي كثيفي است
آدم هايي كثيف تر...
نه! شما را نمي گويم.
شما كه خوبيد و خواستني
و اين وصله ها به قامت نجابت شما نمي چسبد!
من هم دارم ياد مي گيرم مثل شما نجيبي كنم
سر به زير باشم
سرم توي لاك خودم باشد
و تنها هر از گاهي بروم پيش بالا دستم
خوبي هايتان را كمرنگ كنم
بدي هايتان را زير ذره بين بگذارم...
دارم ياد مي گيرم بي دليل به روي همه لبخند بزنم
بعد هم طناب داري ببافم از جنس حسادت
و بر گردنشان بياويزم...
چه مي گويم
دروغ! حسادت!
نه! اين حرف ها مال كتاب هاي ديني است
من و شما مبراييم از اين عيب ها
من و شما كم مانده از خوبي فرشته شويم!
* * *
اصلا چه كسي گفته خوب بودن سخت است ؟!
ما زير سايه ي ابليس هاي خودماني نفس مي كشيم
و ذكر مي گوييم خدايي را كه نمي شناسيم
و پس مي دهيم هر آنچه را از كودكي به خوردمان داده اند
بي كه بدانيم
بي كه بيانديشيم...
و اين قصه ادامه دارد
اصلا خوبي من و شما را كه نهايتي نيست!
تنها بايد همه چشم ها به دست هاي ما
و به لب هاي ما دوخته باشد
همين كافي است...
(
اما خودمانيم
- اين حرف را جاي ديگري نمي گويم-
هر از گاهي كه سراغ كتاب آسماني خاك گرفته ام مي روم،
مي ترسم
يعني تصور اينكه روزي مرگ
مرا از همه اين تعلقات جدا كند، مي ترساندم
يعني به وحشت مي افتم از كلمه ي "دوزخ"
و دوباره حرف هاي معلم ديني
توي ذهنم زنده مي شود
رژه مي رود
و مدام مثل پتك...
نه!
مي خواهم به خاطر نياورم
جهل مركب هم چيز خوبي است!
)