جهل مرکب
دنياي كثيفي است
آدم هايي كثيف تر...
نه! شما را نمي گويم.
شما كه خوبيد و خواستني
و اين وصله ها به قامت نجابت شما نمي چسبد!
من هم دارم ياد مي گيرم مثل شما نجيبي كنم
سر به زير باشم
سرم توي لاك خودم باشد
و تنها هر از گاهي بروم پيش بالا دستم
خوبي هايتان را كمرنگ كنم
بدي هايتان را زير ذره بين بگذارم...
دارم ياد مي گيرم بي دليل به روي همه لبخند بزنم
بعد هم طناب داري ببافم از جنس حسادت
و بر گردنشان بياويزم...
چه مي گويم
دروغ! حسادت!
نه! اين حرف ها مال كتاب هاي ديني است
من و شما مبراييم از اين عيب ها
من و شما كم مانده از خوبي فرشته شويم!
* * *
اصلا چه كسي گفته خوب بودن سخت است ؟!
ما زير سايه ي ابليس هاي خودماني نفس مي كشيم
و ذكر مي گوييم خدايي را كه نمي شناسيم
و پس مي دهيم هر آنچه را از كودكي به خوردمان داده اند
بي كه بدانيم
بي كه بيانديشيم...
و اين قصه ادامه دارد
اصلا خوبي من و شما را كه نهايتي نيست!
تنها بايد همه چشم ها به دست هاي ما
و به لب هاي ما دوخته باشد
همين كافي است...
(
اما خودمانيم
- اين حرف را جاي ديگري نمي گويم-
هر از گاهي كه سراغ كتاب آسماني خاك گرفته ام مي روم،
مي ترسم
يعني تصور اينكه روزي مرگ
مرا از همه اين تعلقات جدا كند، مي ترساندم
يعني به وحشت مي افتم از كلمه ي "دوزخ"
و دوباره حرف هاي معلم ديني
توي ذهنم زنده مي شود
رژه مي رود
و مدام مثل پتك...
نه!
مي خواهم به خاطر نياورم
جهل مركب هم چيز خوبي است!
)