داستان يک نسيم که از آسمان روح آمد و رفت به سوی کلمه بی نهايت....

 

اين بار نه مثل هميشه....

*    *    *

امروز که پنج شنبه نيست....من که قرار نبوده حرفی داشته باشم...اما مگر می شود ۳۱ خرداد باشد و من سکوت کنم.حالا حرف هايم اگر به درد نمی خورد آن بحث جدايی است!

گفتم : کاش نويسنده بودم...کاش مدح کردن می دانستم اما...بارها خواستم از تو بنويسم و نشد...(مثل همين حالا.ساعت هاست نشسته ام پشت مانيتور و دارم با کلمه ها بازی می کنم اما مگر می شود.)

فکر می کنم: واژه ها مدت هاست دیگر برایم آن زیبایی گذشته را ندارند.دستم با نوشتن غریبه شده است .ذهنم یاری نمی کند...

(اما خودت می دانی که خيلی چيزها از تو می شود گفت....از عشق مثال زدنی ات....از عرفانت...علمت...هنرت...هميشه دست نوشته هايت مرا به وجد می آورد...انگار کسی سال ها پيش از اين آنچه من خواسته ام را بر کاغذ آورده...)

می گويم:اگر کسی قرار باشد الگوی من باشد آن تو هستی...(اما نمی توانم....نمی شود...بارها خواستم شبيه تو باشم و نشد.)

*        *         *

جايی خواندم که نوشته بودی :

" خوش دارم آزاد از قيد و بندها درغروب آفتاب بر بلنداي کوهي بنشينم و فرو رفتن خورشيد را در درياي وجود مشاهده کنم و همه حيات خود را به اين زيبايي خدايي بسپارم و اين زيبايي سحرانگيز، با پنجه هاي هنرمندش با تار و پود وجودم بازي کند، قلب سوزانم را بگشايد، آتشفشان درد و غم را آزاد کنم، اشک را که عصاره حيات من است، آزادانه سرازيرنمايم، عقده ها و فشارهايي را که بر قلب و روحم سنگيني مي کنند بگشايم . غم هاي خسته کننده اي را که حلقومم را مي فشرند و دردهاي کشنده اي که قلبم را سوراخ سوراخ مي کند، با قدرت معجزه آساي زيبايي تغيير شکل دهد و غم را به عرفان و درد را به فداکاري مبدل کند و آنگاه حياتم را بگيرد و من ديوانه وار همه وجودم را تسليم زيبايي کنم و روحم به سوي ابديتي که نورهاي زيبايي مي گذرد پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنينه از کهکشانها بگذرم و براي لقاء پروردگار به معراج روم و از درد هستي و غم وجود بياسايم و ساعتها و ساعتها در همان حال باقي بمانم و از اين سير ملکوتي لذت ببرم."

 

ماندم چرا اين همه سال تو را تنها به عنوان يک مبارز به من شناسانده بودند....

 

نوشته بودند:

رتبه اول دانشکده فنی دانشگاه تهران .اخذ مدرک M.s‌از دانشگاه تگزاس.کسب درجه P.H.D‌ از دانشگاه برکلی.نوشته بودند چنان به همسرت عشق می ورزيدی که هنگام جدايی در فرودگاه مدهوش شده ای نوشته بودند.... و اين ها اين همه سال بهت من را برا نگيخته که چطور از شيرين ترين لحظه های زندگيت گذشتی و خودت را به آتش خمپاره ها سپردی.....

 

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:۳٢ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۳
+

 

 

فعلا سکوت...

 

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱:٠٥ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٢۱ خرداد ۱۳۸۳
+

 

اول دروود چون هميشه....

 

دلم می خواهد این بار یک سری حرف های بی ربط اینجا بنویسم..مثلا بگویم دلم برای شیلا تنگ شده است(می بینی قول دادم این بار تو را هم اينجا بنویسم!!فعلا همین را داشته باش...کلی حرف دارم از منٍ اینجا و توی آنجا!!!!) یا مثلا اینکه چقدر خنده دار است که یک بانک آژیر خطر نداشته باشد.هفته پر ماجرایی بود.حالا هم خسته ام.می خواستم به روز نکنم.کلی حرف دارم و ندارم.همین حرف های بی ربط.اولین ترمی است که من امتحان ندارم.این هم حس خیلی خوبیست...زیاد.یادم باشد می خواستم بگویم مطمئن باشید این شعرها هیچ ربطی به زندگی من ندارد...هیچ.اصلا من معتقدم که نباید شعر را برای لحظه خاصی یا ....نه... از این هم بگذریم....می خواستم برای رفع بعضی سو تفاهمات بگویم این عاشقانه ها صرفا شعر است...تخیل مطلق..اصلا همین است که مرا به وجد می آورد.امروز هم به گمانم آخرین مهلت ارسال آثار مسابقه شعر وبلاگیست.....من هم که یک هفته گذشته و دوباره باید بروم سراغ دفترخاطراتم که دارد خاک می خورد....

 

*    *    *

بر می گردم ديروزها را مرور می کنم.به نبودن خيلی چيزها عادت کرده ام...ايوان های رو به قبله خانه پدربزرگ.چاردری ها.حوض بزرگ سرتاسر حياط و آب تنی های کودکانه.نارنج ها و انارها و انگورها.به يک سال نديدن مادر بزرگ.به من...من ِ کودک...من ِ گرگم به هوا بازی کن...من ِ بالای پشت بام و سر ديوار...من‌ ِ بهانه های کودکی...دلم تنگ است....

 

*    *    * 

آبستن دوباره شعر تو می شوم، صد استعاره در سر من شعله می کشد

دستی مرا به سمت خیال تو می برد ، یاد تو در برابر من شعله می کشد

 

در هیئت غزلی عاشقانه باز در لحظه های ملتهبم زاده می شوی

اما همین که نوبت نام تو می رسد، دست سپید دفتر من شعله می کشد

 

فریاد می زنم وَ تو پاسخ نمی دهی، زخم عمیق رفتن تو تازه می شود

آتش گرفته ام وَ جنون نبودنت اینگونه در سراسر من شعله می کشد

 

فریاد می زنم وَ تو پاسخ نمی دهی،"احساس می کنم که به پایان رسیده ام"*

حزنی دوباره در تن من جاری است و مرگ از شاخه های باور من شعله می کشد

 

......

 

حالا به انتهای غزل می رسم وَ تو ، حسن ختام شعر منی پس قیام کن

اما تو نیستی وَ همین شعر ناتمام ، تلخ و سیاه  در بر من شعله می کشد....

  

(وامی از احسان جوانمرد)

 

 

  

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٢:٠٤ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱٤ خرداد ۱۳۸۳
+

 

(پس لرزه!!!!!)

می ترسم اما....دست ما کوتاه و .....می دانی....اين زنجيره همينطور ادامه دارد.....آن روز وقتی خانه مان برای چندمين بار در اين يک سال کوچيدنمان به تهران لرزيد.....با خودم فکر کردم چرا...چرا بايد مجبور شويم شهر فسیل شده گل و بلبليمان را بگذاريم و بيايیم روی گسل ها و به ديوارهای نا استوار پايتخت تکيه بزنیم.......اين صداها مگر به جايی ميرسد.....به دوستم گفتم خوشا به حالت که می روی. حداقل می دانی که روزی زير خروارها خاک زجر کش نمی شوی...من اما بهترين سالهای زندگی ام را بايد با هراس سپری کنم.......اگر نمی آمدم روحم زنده به گور می شد و حالا خودم...تو می دانی کدام بهتر است؟!

 (تنها کار مفيدی که از دست من و امثال من بر می آيد اين است که بخوانيم و بدانيم...اميد که هرگز مجبور به عمل کردن نشويم.....اين وبلاگ را حتما حتما ببينيد )

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:۱۸ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٧ خرداد ۱۳۸۳
+