من همين پروانه بودن را دوست دارم

۱- مرا به سمت تو آورده باز باران ها

ببار بر من از این تشنه تر نخواهم شد!

 

۲- چرا باید از برف و باران بترسم؟

مگر نیستی؟

مگر چتر چشمان تو بر سرم نیست؟

بهار است در من بهار!

 

۳- می شه خیلی بهتر نوشت! اول ها می خواستم هر هفته تلخی های کوچک و شیرینی های همیشگی اش رو بنویسم. نشد. یعنی اینقدر درگیر شدم که یادم نرفته بود اما وقتش نبود. خیلی از لحظه هاش ارزش ثبت شدن دارن "روزهای دانشگاه"! آن هم با این تعویض نقشی که خودم هیچوقت فکرش رو نکرده بودم. ولی وقتی قرار است بشود می شود!

 

این روزها عجیب پروانه ام. از پیله ای که نبوده بیرون آمده ام و دارم این حوالی چرخ می زنم. پشت میزم، روبروی مانیتور، روی تختم وقتی دراز می کشم و آبشار واژه ها از کتابی که می خوانم بر سر و رویم می ریزد. به همه فکر می کنم و هیچ کس. به خودم وَ خودم که بودم وَ شدم. به قدم ها و جاده ها...

و هیچ کس اشتیاق درونم را نمی داند وقتی دزدانه نگاهم را از بچه های کلاس می گیرم تا از پنجره دشت را مرور کنم. با خودم می گویم کاش این پرده کمی جمع تر بود تا دشت را بهتر ببینم و کوه را و ابر را و زندگی را...

هیچ سنخیتی ندارد شاید الگوریتم ها و برنامه ها با بهار و جست و خیز دل من در دشت های مجاور دانشگاه اما من همین پروانه بودن را دوست دارم.

 

۴- پرواز سوم با بال سوم توی همین تهران بزرگ!                                               

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:۳٢ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٢٤ فروردین ۱۳۸٥
+

بی نهايت و ناگزير مثل...

اول سوغات شمال!

ماسه ها  پایم را زخم کرده بود. سردم بود و به روی خودم نمی آوردم. فقط صدای موج مداوم بود و سکوت. دلم می خواست همینطور این خط ساحلی را بگیرم و بروم آنقدر بروم که... نرسم به آخر دنیا، نرسم. ولی نشد. تو نخواستی. جلوام را گرفتی.وقتی بر می گشتم گفتی: هر چیزی فصلی دارد. من هنوز داشتم موج ها را نگاه می کردم. هنوز سردم بود. گفتم: ولی بعضی چیزها نه فصل دارد نه می شود جلوش را گرفت. بی نهایت و ناگزیر مثل... 

دوم باز یک کار کوتاه :

 جاده می شوم که تو از من بگذری

نه تیره ام نه روشن

غبار خاکستری راهم که بر تن ات می نشینم

خاموش و سبک

برگ برگ ات فرو می افتد از شاخه ام

چشم  وا کنی

زمستانم

ناتمام و سرد

 

 

پ.ن : در جواب دوست عزیزی که به من نامه نوشته بود در احوالات این خانه باید بگویم وبلاگ من رسانه ی جمعی نیست! به کسی هم تعهد نداده ام که همیشه غزل بنویسم اینجا آن هم ناب! اینجا برایم حکم یک دفترچه را دارد که هروقت دلم بخواهد هرچه را دوست داشته باشم در آن می نویسم. گمان می کنم هم خوخواهانه است و هم غیر ممکن که من همیشه چیزی بنویسم که خوشایند شمای نوعی باشد. با همه ی احترامی که برای خواننده هایم قایلم اینجا قبل از خواننده هایش متعلق به نویسنده اش است. شعر زندگی نیست اما چند خطی که حرف خودم باشد چرا، عین زندگیست. همین می شود که گاهی چند خط نوشته به قول شما ضعیف خودم را به ده ها شعر و غزل هم نمی دهم. اگر کسی با خواندن یک غزل از من توقعی در خودش ایجاد می کند  مسوول من نیستم!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۳:٥٥ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۱٧ فروردین ۱۳۸٥
+

به طوفان ها بگو...

(امیدوارم همگی سالی سرشار از خوشبختی و سلامتی رو آغاز کرده باشین برای خیلی هاتون دلم تنگه!)

 

 آگاهانه زندگی کردن را دوست دارم. آگاهانه درد کشیدن را،  آگاهانه خوشبخت بودن را و آگاهانه "بودن" را

تو را سپاس که به من آموختی چشیدن دردها و شیرینی ها را توامان.

به طوفان ها بگو هرچه می خواهند بتازند من تا همیشه بهار م

 

- -  این اولین نوشته ام در سال جدید تقدیم به عموی مهربان ام صمصام و بودن بی دریغش. هرچند شایسته اش نیست و می دانم

  

 

بی رنگم 

رنگم کن با مداد رنگی ِ بودنت

 دستم را بگیر

 و از خیابان حادثه ها مرا بگذر

 به هیچ عصای سپیدی آنقدر اطمینانم نیست

 که به چشمهای تیره ی تو

 خیسم کن

 در مجادله ی تگرگ و برگ،

 پاییز نیستم که فرو افتم از شاخه ات

 

  

و حرف آخر از کتاب «انسان، جنایت و احتمال» نادر ابراهیمی اولین کتابی که امسال خریدم :

 

«تاسف بدترین نسخه ای است که یک طبیب می تواند بدهد.

تاسف، مزورانه ترین شکل فرار است.

اظهار تاسف حربه ای است برای شکست خوردگانی که می خواهند به مجازات نرسند.

اظهار تاسف، درحقیقت، یک دهان بند است بر دهان کسی که قصد اعتراض دارد»

 

بعضی هامان درست همین طور عادت داریم به اظهار تاسف. نه؟

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٢:٥٢ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۱٠ فروردین ۱۳۸٥
+