بی نهايت و ناگزير مثل...

اول سوغات شمال!

ماسه ها  پایم را زخم کرده بود. سردم بود و به روی خودم نمی آوردم. فقط صدای موج مداوم بود و سکوت. دلم می خواست همینطور این خط ساحلی را بگیرم و بروم آنقدر بروم که... نرسم به آخر دنیا، نرسم. ولی نشد. تو نخواستی. جلوام را گرفتی.وقتی بر می گشتم گفتی: هر چیزی فصلی دارد. من هنوز داشتم موج ها را نگاه می کردم. هنوز سردم بود. گفتم: ولی بعضی چیزها نه فصل دارد نه می شود جلوش را گرفت. بی نهایت و ناگزیر مثل... 

دوم باز یک کار کوتاه :

 جاده می شوم که تو از من بگذری

نه تیره ام نه روشن

غبار خاکستری راهم که بر تن ات می نشینم

خاموش و سبک

برگ برگ ات فرو می افتد از شاخه ام

چشم  وا کنی

زمستانم

ناتمام و سرد

 

 

پ.ن : در جواب دوست عزیزی که به من نامه نوشته بود در احوالات این خانه باید بگویم وبلاگ من رسانه ی جمعی نیست! به کسی هم تعهد نداده ام که همیشه غزل بنویسم اینجا آن هم ناب! اینجا برایم حکم یک دفترچه را دارد که هروقت دلم بخواهد هرچه را دوست داشته باشم در آن می نویسم. گمان می کنم هم خوخواهانه است و هم غیر ممکن که من همیشه چیزی بنویسم که خوشایند شمای نوعی باشد. با همه ی احترامی که برای خواننده هایم قایلم اینجا قبل از خواننده هایش متعلق به نویسنده اش است. شعر زندگی نیست اما چند خطی که حرف خودم باشد چرا، عین زندگیست. همین می شود که گاهی چند خط نوشته به قول شما ضعیف خودم را به ده ها شعر و غزل هم نمی دهم. اگر کسی با خواندن یک غزل از من توقعی در خودش ایجاد می کند  مسوول من نیستم!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۳:٥٥ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۱٧ فروردین ۱۳۸٥
+