گر گرفته ام...ريه ام خساست مي كند...نفسم كند  و داغ توي اتاق مي پاشد...برف هاي سپيد پشت پنجره اما چيزي از اين شعله ها نمي كاهد

عصر جمعه هميشه همين بوده است..دلگير...مبهم...

مي خواهم بروم توي برف ها قدم بزنم ، اما حسي تلخ مرا به تختم گره زده است. بي حركت مي نشينم و چشم مي دوزم به كوه هاي دوردست كه سپيدي برف زيباترشان كرده.

دلم هواي كوه مي كند. از هرچه خيا بان و آسفالت هست بيزارم.

كي ميشود دوباره غبار مالروهاي جنگل بكر شمال مرا بپوشاند. كي مي شود مه سنگين بين درخت ها خيسم كند، چشمم را ببندد به روي همه حقيقت هاي مكرر ٍ تلخ ٍ ناگزير...

دارم بزرگ مي شوم...شايد اين آرزوها آنقدر تکرار شوند و اين زخم ها آنقدر كهنه، كه از ياد بروند...

 شايد همين فردا پشت به پنجره بنشينم روي تخت و فيش حقوقي ام را براي بار صدم مرور كنم...

و مادرم را نشنيده بگيرم...

و ضبط را خاموش كنم كه صداي سحر انگيز "كرد شيدا" خلوت مرا و اين شماره ها را بر هم نزند...

و مادرم هي مرا تكرار كند و من هي در خودم مچاله تر بشوم...

هيچ بشوم...

صفر بشوم...و بنشينم كنار صفرهاي ديگر گوشه ي فيش حقوقي ام...

حالا حرف هاي بيشتري براي گفتن دارم...

حالا آنقدر هيچم كه نه صداي كرد شيدا روحم را مي لرزاند ...

نه صداي مادر كه تكرارم مي كند...

نه هواي پشت پنجره كه صبح مي شود كه شب مي شود كه برف مي بارد كه  باران مي زند ...

نه هواي جنگل شمال مي كنم...

نه پشت ميز نشيني آزارم مي دهد...

و هي صبح مي شود ... و هي شب مي شود...و هي شب تكرار مي شود ...و من هيچ مي مانم ... و من در شب ذوب مي شوم...

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٩:۳۱ ‎ب.ظ روز جمعه ٢٠ آذر ۱۳۸۳
+

 

دروود چون هميشه...

 

*     *     *

 

مه يخ زده بود. سرما داشت از سراشيبي كوچه خودش را بالا مي كشيد. شريان سبز درخت ها از هجوم زمستان مچاله بود. حس كردم نمي توانم....نمي شود...يعني بهار در اين سرماي طاقت سوز جرات جولان ندارد. يعني اين كلاف هم مثل ديگر كلاف ها سردرگم...پيچيده...

*  *  *

دستم فرمان نمي بُرد. چشمم بسته مي شد...خواب چيره مي شد بر مني كه روز را از بر داشتم،كه خورشيد را همسايه بودم...نمي توانستم...اين كلاف هم مثل ديگر كلاف ها...

*  *  *

مي گذرم...از سراشیبي كوچه پايين مي آيم. شهر خوابيده است. زمستان مي خندد. بهار خاطره اي است غبار گرفته.كوچ پرستو ها سفري است كه بازگشت ندارد. روي شانه هايم جاي خالي دو هيچ، آزارم مي دهد...بايد طاقت بياورم اما...

 

 

*     *     *

من از جهان شما دور مانده ام انگار ، وَ از جريان شعور و شعر و شعار

و توي باغ شما نيستم هرچند، ميان جمع شما زنده مانده ام ناچار

 

من از جهان شما دور مانده ام انگار ، وَ از سرودن شيطان و شب ستايش ها

و توي آخُر هر نانجيب سر كردن، و َ پشت پرده عمل كردن و سپس انكار...

 

دروغ، وحشت و نسيان، غرور، نامردي، تمام سهم شما مردمان همين بوده است

خدا وجود شما را به اشتباه آورد وَ فكر فاجعه ها را نكرده بود انگار

 

من از قبيله جدا مانده ام، خدا را شكر! مرا جهالت جمعي به درد مي آورد:

ميان حلقه تاريك دور تلخ زمان* ، به شب رسيدن و با شب نشستن و تكرار...

 

چقدر قصه تاريخ مردمان تلخ است: هميشه روح بلندي عذاب مي بيند

هميشه بال كبوتر به باز مي بازد، هميشه گردن مظلوم مي رود بر دار

* * *

 ولي خدا كه بزرگ است عاقبت روزي، همان كه وعده به ما داده است مي آيد

همان كه لشكري از عشق با خودش دارد، همان كه مي رسد از دورها، همان سردار

 

دوباره قامت خورشيد بر مي افرازد وَ باز عطر دعا توي كوچه مي پيچد

دوباره مي شكند پشت شوم هر ابليس، وَ  مي شود شب تاريك بر سرش آوار

 

شما و وحشت و چشمان باز و بيداري... وَ خواب غفلتتان بي درنگ مي شكند

و ضجه مي زنيد كه شايد خدا ببخشايد ... وَ گُر گرفته تمام وجودتان انگار...

 

ميان حلقه تکرار دور تلخ زمان   خوشا زمان عروج مجددت ای مرد (حسن اوجانی)

 

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٠:۱۸ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٥ آذر ۱۳۸۳
+